آذر آمد
همچون شولای عشقی بیتاب
با برفی سرد
آذر چنان آمد که دستهایم یخ بزنند
و دستهای تو گرمای جانم شود
ماه من
تلخ ترین ماه من
زیباترین ماهم را آورد
عشق چیز کوچکیست
حسی در ناکجای قلب
که نامش را تو میدانی
و من گاه گاهی نجوای شورانگیزش را به سخره میگیرم
عشق ابدیتی بی انتهاست
که تو همچون صنوبری
در انتهای راه من دلربایی میکنی
بیا خودخواه نباشیم
بیا تنها نباشیم
بیا برای یک بار هم که شده
عشق را مقدس بدانیم
و من،
من میخواهم به عشق با تو ایمان بیاورم.
تناقض آشکار میان من و تو
و سوت قطار هنگام رفتن
دستهایم!
جای خالی دستهایت...
تفاوت شمال من با جنوب تو
رخت بربند!
بادبادک ها امروز چه عاشقانه میرقصند
رخت نو، موی سیاه، دست گرم سرنوشت،
سرآغاز نوشتن شعرم برای تو
تویی که در دالان های زندگی گم میشوی
و من که تو را پیدا کردم
قطار آرزوها چه بی تابانه سوت میکشد.
لبهایت سوت عاشقی میزند
دستهایت هنوز گرم است
و در جیب من جا مانده.
تناقص آشکاری بین سوت عاشقانه تو
و سوت سرکش قطار میشنوم،
مسافر گرمازده جنوب تا شمال
زودتر برو جا نمانی.
ای خط سرنوشت
که این زندگی را
عشق تو زیبا نوشت
ای خط خوب سرنوشت
نستعلیق چشمانت
افق رویایم را بی انتها نوشت.
پیش از اینها
پیش از همه طوفانها
و ابرهای گرگ ومیش
و سفرهای بی بازگشت
پیش از همه اینها
من عاشق بوده ام
عاشق حسی در روشنای دوردست
و عطری در قائده ی صبح
و برقی در چشمهای...
پیش از اینها بود که من...
بعد از آن بود که تو...
در من تویی
تویی که عبور از خودم را طولانی کرده
در من هیاهوست
غوغای عطرآگین نفس هایت
کمی به من نگاه کن...
سودای من تویی
تویی که گوشه ی قلبم مینشینی
و من بر سر عشقم با تو معامله میکنم
ذهنم،
قلبم،
جانم،
روحم ،
همه تویی...
و من چون تویی در خود دارم
تویی که هلال ماه را نشانه گرفته ای
و منی که زل زده ام تا دلم به همه ی تو قرص شود.
سودای من تویی
دریازده از روزهای وحشی و
به ساحل نشسته ی دل بی تاب من
بیا با هم این ساحل را ترک کنیم
و تا فردا تن به دریا بسپریم