تابستان پاییز می شود
سبزها زرد می شوند
آسمان نیلی می شود
خورشید طلایی میشود،
دلم روشن می شود
چشمم تاریک می شود
موهایم سفید می شوند
دندانهایم سیاه می شوند.
پاییز زمستان می شود
زردها برفی می شوند
دلم آبی می شود
آسمان نارنجی می شود.
زمستان بهار می شود
برفها شکوفه می شوند،
و من ...
هر روز رنگ به رنگ می شوم تا رنگ تو را ببینم ...
دلداده ی مغموم،
عریانیش را به رخ میکشد تا آخرین تیر پیروزی این جنگ باخته را در تاریکی رها کرده باشد!
غافل از آنکه آن سوی سیاهی ، سالهاست لشکری پیروز، پیراهن هایشان را به دریا سپرده اند...
همه گره های زندگیم را ،
به قیمت از دست دادن دندانهایم باز کردم،
تنها یک گره کور ماند که در دهلیز قلبم گم شده!
و سر کلافش دست کسی آن دوردستهاست...
لبخندت رازیست،
افسونگر بی پرواییست!
دستهایت پلیست،
جاده ی رو به غروبیست!
دستها و لبخندت
مسیر پر پیچ و خم جانیست...
جانی که هست اما جایش خالیست...
تا تو هستی دلبر و دلدار من
مهربان خوبروی حال من
زندگی شهدی میشود همچون عسل
تا تو آیی بر این ایام من.
عشق من یک صفحه از افسانه هاست
برگ برگ این دلم زندان ماست
تا تو هستی تکه ای از جان من
جان و دل در کنج عالم در خفاست.
" اگر ماه بودم ، به هرجا که بودم،
سراغ تو را از خدا می گرفتم.
وگر سنگ بودم ، به هر جا که بودی،
سر رهگذار تو جا می گرفتم.
اگر ماه بودی - به صد ناز شاید
شبی بر لب بام من می نشستی
وگر سنگ بودی ، به هرجا که بودم
مرا می شکستی، مرا می شکستی! "
شعر فریدون مشیری.