استنشاق بوی ریحون
بالای قله ی پاکدامن سفید،
و نفس های جاویدان مهربانی
بر سرسبزترین دشت عشق و زندگی
مرا کنار آن ریحون تازه چیده شده، جوانه میزند.
چه تناسبی بین من با توست
وقتی تو از کوههای سبز شمال میگویی
و من از گرمای آفتاب جنوب!
چه شباهتی بین من با توست
وقتی من یک زن سنتی مدرن بزک کرده هستم
و تو یک مرد مذهبیه بی شمایل اما روشن فکر!
روشن فکری که من قلبش را دیدم
قلبی که من صدایش را شنیدم
صدایی که من را آرام میکند!
چه تناسبی بین من با توست
که اینگونه آرزوهایم را برایت در سینی نقره ریختم
و تو طلا کوبش کردی!
شباهت من با تو مهم بود
یا صدای قلبت و شمارش نفسهایم!
کدام صدا شمال را به جنوب نزدیک تر میکند.
کدام هوای بارانی؟
کدام زخم قلب رنجور؟
پایان نزدیک است
گلدسته های امید را به دار قالی بافته ام
و از خط آسمان تا سراب زمین
نقش خیالش را فرش دلم کرده ام
من آن ترسای شاعر
آن زن لولی وش نادم،
من آن مرغ غزل خوان
آسمانی در دل جان،
منم این الهام بی تلقین
به جا مانده از یاد و یقین...
اگر هفده ساله بودم میگفتم عشق فقط یک بار اتفاق میافتد
میگم دل فقط یکبار غش میرود
دست فقط یکبار میلرزد
و تا سالها،
سالهای زیاد
و تا ابد،
ابدی که معنایش دیگر آن ابد و بی نهایت نیست ادامه خواهد داشت...
اما وقتی سی سالگی را میگذرانم
وقتی که طعم گس نیمه زندگیم را چشیده ام و مزه اش هنوز آلوده ام نکرده،
میگویم عشق زاییده خیال است.
با این حال
آنقدر عطش برای عاشق شدن دارم
که این روزها بارها عاشق شدم
خنده داره
اما آنقدر عاشق شدم که هوش و حواسم به جایی دورتر از رقص ستاره ها رفته
آنقدر عاشق شدم که به سقف اتاقم ساعت ها خیره شدم و لبخند زدم.
یک روز،
دو روز،
سه روز...
عاشق بودم و هنوز سقف اتاقم بی ستاره میدرخشید
عاشق شدم و هنوز قلبم بی دلیل می تپید.
شناسنامه ام کجاست!
میدانم هفده ساله نیستم
میدانم عاشق شدن انقدرها هم احمقانه نیست
میدانم عشق زاییده خیال است.
چهارمین روز رسیده
دیگر به سقف زل نمیزنم
سرم را از پنجره بیرون میاورم و نفس میکشم،
سرم باید باد بخورد، زیاد وهم برش داشته بود!
عشق چیست!؟
به سقف اتاقم نگاه میکنم اصلا ستاره نداشته،
و نمیدانم چگونه سه شب بی دریغ درخشیده!
باید بروم بیرون،
اینجا هوا کم است.
اینجا برای عاشقی هوا کم است.
پالتوی مشکیم را که کسی در بیست سالگی برایم آورده بود میپوشم.
بوی عشق میدهد،
آخ که چقدر بوی واقعی عشق میدهد،
اما هنوز سردم است.
مردم همه در کوچه بی هدف راه میروند و بی تفاوت میگذرند.
آخ...
کسی به من خیره شده
کسی نزدیک تر میشود.
قلبم، نه...
میدانم که فقط یک روز گذشته از چهار روزی که عاشق شدم ،
و
فهمیدم عشق کذایی ترین اتفاق نیمه ی عمرم بوده.
آخ...
کسی به من لبخند میزند.
قلبم،
آخ ...
قلبم چه تند میزند.
میخندم،
خوب خنده ام گرفته
من باز هم عاشق شدم...
گرمم شده.
باز سه روز سقف اتاقم به من لبخند خواهد زد....
چندتا سه روز را باید اینگونه بگذرانم تا سی سال دیگر عمرم پر از عشق شود.
چند بار!
من در ریاضی و جمع و تفریق
بی سواد ترینم.
وقتی قرار است تو رابا کسی جمع کنم
بی سوادم
وقتی قرار بر کم کردنت است
باز بی سوادم...
همه معدلات حساب و کتاب و ریاضی هم که اثباتش کنند
من برای کسر تو از فکرم و جمع تو با فکرش
سالها رد میشوم
و میخواهم بی سوادترین بمانم.
حجم سنگینی از من
در سبکی نگاه تو شناور است،
کمی سر سنگین باش با من
میخواهم طول غرور بی نهایتت را شنا کنم.
عیار عشق تو
با
عیار برق چشمهایت یکی نیست!
این را
از خیسی کف دستت
و
لمس نامهربان پوستت فهمیدم.