حضورت مرا سیراب میکند،
اما هنوز دلم به قرص نان در دستت قرص نیست!
دلخوشم که از مهربانی چشمهایت نان میخورم.
تو خاکستر بودی اما خاکستری نبودی
ای تویی که مرا در برزخی ترین شب زمین دفن میکنی
و خاکستر عشقت را بر پیکر بی جان من شخم میزنی
منی که بد بودم اما بدی نبودم.
اینک چه می جویی از صدای خسته ی گر گرفته ام در بوران شب ها
بگذر از من
آه...
بگذر
ای رویای زیر خاکستر شعله ور و بی جان من.
مزه عاشقی
نه تلخ بود
نه شیرین
نه ترش
مزه عاشقی
مثل لبهای او
گس بود
گس و ماندنی...
او ترش میکرد وقتی این را میگفتم
او دلش یار شیرین لب میخواست
اما، مزه عاشقی
همچنان گس و ماندنی بود.
در من رنگین کمانی زاده میشود
بر آسمان نیلگون بی انتهای آرزوهایم
وقتی که تو دستهایم را میگیری
و من چشمهایم را به انتهای عشقت میدوزم.
شولای عاشقانه سرخابی رنگی
با تار و پود باران و آفتاب برایت دوخته ام
رنگین کمان را بر تن کن
من دیگر آن زن یک رنگ و کمرنگ نیستم.
همپای من بیا
که بغض مهتاب، پیاده راه جاده را گرفته!
با من بیا .
در شهر پیچیده که ماه گم شده
و امشب بی مهتاب آغوش آسمان باز میشود.
همپای من بیا،
این صبح که از پشت کوهها سرک بکشد
من خورشید را به بسترم راه میدهم.
روزهای تکراری بی مهتاب -
با آفتاب-
در شبگردی دخترکی عاشق
بدون نوازش شکوفه ها
و تنهایی درخت
و درختها
و جنگل...
جنگلی که عشق شکوفه به تاریکی آفتاب را فراموش خواهد کرد!
به جنگل خیالم خوش آمدی
اینجا تاریک است
اما خبری از گرگ درنده ی عشق نیست،
نترس ای بره ی مهتاب پوست تازه شکفته.
برای یافتنت
خودم را گم کردم،
کوچه های خیالم سرد است...
مرا در خودم پیدا کن
که گرمای عشقت را کم دارم.