ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

٢٠١-عشق خودخواه

عشق چیز کوچکیست

حسی در ناکجای قلب

که نامش را تو میدانی

و من گاه گاهی نجوای شورانگیزش را به سخره میگیرم

عشق ابدیتی بی انتهاست

که تو همچون صنوبری

در انتهای راه من دلربایی میکنی

بیا خودخواه نباشیم

بیا تنها نباشیم

بیا برای یک بار هم که شده

عشق را مقدس بدانیم

و من،

من میخواهم به عشق با تو ایمان بیاورم.



١٩٩-مسافر جا مانده

تناقض آشکار میان من و تو

و سوت قطار هنگام رفتن


دستهایم!

جای خالی دستهایت...


تفاوت شمال من با جنوب تو

رخت بربند!


بادبادک ها امروز چه عاشقانه میرقصند

رخت نو، موی سیاه، دست گرم سرنوشت،

سرآغاز نوشتن شعرم برای تو

تویی که در دالان های زندگی گم میشوی

و من که تو را پیدا کردم


قطار آرزوها چه بی تابانه سوت میکشد.

لبهایت سوت عاشقی میزند

دستهایت هنوز گرم است

و در جیب من جا مانده.


تناقص آشکاری بین سوت عاشقانه تو

و سوت سرکش قطار میشنوم،

مسافر گرمازده جنوب تا شمال

زودتر برو جا نمانی.



١٩٧-بیش از آن

پیش از اینها

پیش از همه طوفانها

و ابرهای گرگ ومیش

و سفرهای بی بازگشت


پیش از همه اینها

من عاشق بوده ام

عاشق حسی در روشنای دوردست

و عطری در قائده ی صبح

و برقی در چشمهای...


پیش از اینها بود که من...

بعد از آن بود که تو...



١٩٦-هیاهوی من

در من تویی

تویی که عبور از خودم را طولانی کرده


در من هیاهوست 

غوغای عطرآگین نفس هایت


کمی به من نگاه کن...



١٩٣-آتش پاییزی

دوستم داشته باش
من سرشار از شولای بی طاقت عشقم
دوستم داشته باش
من آتشم
 پاییزم،
آذرم،
ترانه های سربه هوای برگریزانم
دوستم بدار
من آتش عشق خاموش توام.



١٨٤-عاشقی با تو

کمکم کن تا با تو عاشقی کنم

دستهایم

دستهایت،

و این میان قلبم.

کمکم کن تا قلبت را با دستهایم لمس کنم

و اشکهایت را با گرمای قلبم از میان ببرم.


راه دشوار بود...

راه زندگی،

 از آنجا که تو نبودی تا اینجایی که یافتمت دشوار و دلگیر بود.

مرا دریاب!

گرچه پاهایم هنوز زخم دارند و دستهایم می لرزد و زبانم گاهی ناکوک می چرخد،

اما تو مرا دریاب که قلبم فقط با تو می تپد.


افسانه عشق

رازهای روزگار

دلتنگی رازقی،

همه را بهانه میکنم تا از رنج زمان به آغوش تو پناه بیاورم

محبوبم

کمکم کن تا با تو عاشقی کنم.



١٨٣-حرف من

به من گوش کن

لحظه ای

دمی،

من از لمس ابریشمی خیال حرف میزنم

حرفهایم با تو پیراهنی از جنس رویا می شود،

ابریشم دیدگانت را به من بدوز.



١٨٠-مرداب و سراب

سکوت شب، یقین من برای نیامدنش بود!


همچون سرابی پوچ

و توهم چیزی آن دوردست ها

یا شاید سکون...


سکون در مردابی که به هذیان های من زل میزند،

و من در امواج این وامانده دریا

با مرداب خواهم رفت...


خواهم رفت

به گذشته های دور...

خیلی دور...



١٧٩-دنیای کودک خیابانی

لالایی برای تو،

ای سربه مهرترین راز جهان


دنیا جای بدیست

آغوشش آنقدرها که میگویند بزرگ نیست.


دنیایی که تو را در دشتهای انزوا و تاریکی رها میکند،

تا تو دستهایت را برای طلب مهر وسیع تر کنی،

جای بدیست.



١٧٨-مویرگهای مهربان

عشق ته نشین میشود

در قلبی که دیواره هایش از خون دل است،

و با غربت عاشقی

کم کم ته نشین میشود

تا رسوب کند در مویرگهای مهربان،

مهربان دلی که دلدادگی کرده

و قلبی که سفید پوش رفتن زمستان شده

رفتن یاس وحشی

وحشت زده از بی عشقی رخسار

و رنگ پریدگی لاله های سرخ

که دیگر مرثیه هیچ دوست داشتنی را باور نمیکند.