ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

١٦٢-دوست داشتن باد آورده

باد می آید،

دوستت دارم  های من

با طراوت بهار

با  رقص شکوفه ها

و با سرعت باد 

سمتت می آید.

پنجره اتاقت را باز کن

دوستت دارم من باد آورده است

اما ماندنیست،

ماندنی...



١٦١-زمستان گرم

زمستان میرود

آرام  و بی صدا

زمستانی پیر 

رنجور

مغموم،

زمستان میرود

و انگار بی بهار ترین سرمای فصل بوده

فصلی گرم

با دلهایی یخ زده،

زمستان سالخورده و مهجور آرام آرام  میرود...



١٦٠-حلقه عاشقی

حواست را به من بده

من برایت عشقی ابدی آورده ام-

شعرهایت را به من بده

من شب شعر با تو بودن را ستاره باران میکنم-

آخ از بی صبری روزگار

حلقه ای زر در دستت آب شد،

و شرم نگفتن دوستت دارم

بر پیشانیت جاری...

حواست را به من بده 

من دستهایت را بدون آن حلقه عاشقی هم میبویم...

مشامم سرشار از نسترن آغوش حواس توست.



١٥٩-دست مهتاب

مهتابی تر از آفتاب

با سرخی خجالت افکار

رنگ پریده ی عشقی تبدار

و حال و احوالی نمدار

از متانت چشمهایی غمدار

دستهایت را به من بده ای قشنگ تر از مهتاب.



١٥٨-قدم

قدمت عشقم به تو

به قامت اهورایی تو نمیرسد.

کمی با من قدم بزن

من قدمهای عشقم با تو را شمرده ام.



١٥٧-بوسه

بوسه های تو

مرطوب تر از ساحل دریا

و  مواج تر از لمس گلبرگ نسترن،

خیالی تر از جزیره ای در افق بی انتها

و نازک تر از حریر آغوش  بوسه باران ، زیبا و ابدی بود.


١٥٦-آغاز و پایان

امروز آغاز بود

پس از آنکه به پایان رسیدم

امروز شروع بود

پس از آنکه من تمام شدم.

اشکهایم  در تندبادی شروع شد

اما حسی در دلم تمام شد.

تا  سال نو راهی نیست

نمیدانم آغاز خواهم شد یا خط پایان را میگذرانم!



١٥٥-زیبا

تقصیر از من نبود

تقدیرم زیبا نبود،

اگر بودی غمها نبود

تا بیایی دنیا نبود.


١٥٤-زود

اندیشه های من با رویاهای تو گره خورده

کمی زود بود، میترسم دلبسته گره ای کور شوم.



١٥٣-دهلیز ستمگر

به من زندگی کردن را یاد بده

با نوازش آفتاب پشت پنجره

و سر انگشت اتفاق

در اتفاقی ترین روزهای هفته

و لحظه های عمر.


چشمهایت را به من بدوز

و مهر و دلدادگی را به فردایم ربط بده

میدانم بی ربط ترین خط سرنوشت را پیش گرفته ام

اما من از سرنوشت پیشی خواهم گرفت

به من زندگی یاد بده

تا نقش خیالم را روی قلبت حک کنم،

قلبم خیال هایی دارد

خیال تو...

راستی میدانی ؟!

سالها عشق را در دهلیز ستمگری محبوس کرده بودم

تا تو راه آزادی را نشانم دهی.