ضرب آهنگی ممتد در مداوای هنجره ی بیمارم همراهیم میکند.
شنیدن لغزش اشک بر گونه های پرتقالی افسوس،
و حس نم باران های دیدگانی که امیدم را تا ابد گره زده و کور گذاشته.
چقدر خوشبختم...
چقدر خوشبختی...!
همه ی روزها این را از خودم میپرسم، با زمزمه ای غریبانه که بی قراری هایم را ادامه دار میکند...
هنجره ام خسته و بی رمق است،
آرام فکر مشوشم نجوایی در دوردستهای امیدم است، صدایی همچو آفتاب وقتی که ماه را صدا میکند و عاقبت روزی گردش خواهد چرخید .
اگر صخره و سنگ در مسیر رودخانه ی زندگی نباشند
صدای آب هرگز زیبا نخواهد شد .
من صدای زندگی رو دوست دارم...