ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

١٨-بداهه

پنجره را باز کن.

بداهه های من سوار بر حریر مخملی قاصدکی عزم خانه دلت را کرده،

افسون عشقی بی همتا که بر هوای شهرم میچرخد

و عاقبت خانه ات را می یابد...



نظرات 2 + ارسال نظر
آرشید سه‌شنبه 5 آبان 1394 ساعت 10:14 http://Arshidart.blog.ir

سلام و سپاس
بداهه آفرینی بسیار زیبایی بود ...

سلام، مرسی که همراه هذیان های من هستین...

مهرسا سه‌شنبه 5 آبان 1394 ساعت 07:03

به نام او و سلام...
عالی و دلنشین ،لذت بردم از حریر نغز کلامت
بوی بهار میشنوم از قلب واژه هایت...

پنجره قلب من سوی دلهای بارانیست،

رد باران را تا نشانی تو تعقیب کرده ام،

قندیل آب میکند قاصدک حریر بداهه تو...

و میدانم پر از باران،پر از پاکی و احساسی...

چتر برای چه،مهر سایه سر شده و تو باران احساسی...

+ممنون و پاییزت دل انگیز و روزگارت نیکو

ممنون بابت نگاه زیبا و پر مهرت.
.
.
.
من سکوت خویش را گم کرده ام
لاجرم در این هیاهو گم شدم
من که خود افسانه می پرداختم
عاقبت افسانه مردم شدم
ای سکوت ای مادر فریاد ها
ساز جانم از تو پر آوازه بود
تا در آغوش تو ، راهی داشتم
چون شراب کهنه شعرم تازه بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد