ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

٤٤-خواب تو

هنوز هم در خوابهای من موهایت یکدست سیاه است.

هنوز هم پیراهن آبی میپوشی

و یقه ات را صاف میکنی.

روبروی آینه نشسته ای و مرا با مهربانی نگاه میکنی.

هنوز هم حرف نمیزنی اما از نگاهت میدانم که از سفیدی موهایم تعجب میکنی!

هنوز هم زلفت را بالا میدهی و جوانیت را به رخم میکشی.

پشت آینه نشسته ام و مات توام.

تو منی، آینه ام، مهتابم...

بند کفش هایت را میبندی،

بلند میشوی

کتت را بر میداری

میتکانی اش...

و بوی عطرت همه مشام عاشقم را در هم میدرد!

و برای منی که امروز گرانترین عطرم را برای شب نشینی با تو زده ام،

عطر تو گیرا ترین بوی ناب جهان میشود...

بیدار شده ام و نمیدانم که خواب بود یا بیداری، 

نمیدانم هنوز موهایت سیاه است یا سفید

نمیدانم پیراهنت چه رنگیست،

نمیدانم هنوز کت میپوشی یا نه!

بیدار شده ام و فقط این را خوب میدانم

که هنوز دوستت دارم،

و بوی تو تا ابد بر عطرهای من غالب است...



43-سخاوت باد

شراره های این عصیان بی رحم و چموش همه چیز را در هم میدرد

تا من هم ، سخاوت دستانم را از باد دریغ کنم!

باد...

وزشی دل ربا!

همان که سست آمد

سرد آمد

پریشان آمد.

و چونان پرنده ای بی تابیش را به رخم کشید.

موهایم را در هم درید

شیدا شدم،

افسون شدم

شاعر شدم

آنگاه-

مغرور شد

و رفت...

چون باور کردم!

من دلیل نخواسته ، باور کردم!

و اینچنین قضاوت شدم 

وقتی تارو پود باورهایم به باد بی سخاوت سپرده شد.



42-چشم بر ماه

خنده هایش آنقدر پر رنگ بود که نیلگونی آسمان را در هم میدرید و همچون روانی سر به هوایی دستهایش را گره میزد و میرفت،
میرفت و من از دور دستهایی که صدایم را تنها قعر جهان لمس میکرد اندوهم را به رقص مهتاب میکشاندم،
همان مهتابی که شبها می تابید و ما به آن زل میزدیم...
زل میزدیم!
هه................

چه ساده می پنداشتم چشمهایش بر ماه مانده تا مرا پیدا کند.
هنوز آوای آن روز را خوب میشنوم، 
وقتی که خنده هایش آسمان را شکافت و من از قعر جهان فریادهایم به گوشش نرسید.


٤١-دزد

گوشهایت را که تیز کنی

صدای شکستن قلبم

و خورد شدن استخوانهایم را میشنوی،

چشمهایت را که به آنسوترها بدوزی 

رفتن روحم را خواهی دید.

لمسم که کنی 

حس میکنی کالبدی خالیم 

که دزد همه چیزش را برده...



٤٠-افسون

فرصت بده ،
آغوشت سرشار از وسوسه های اعجاب انگیز آفرینش است،
همرنگ پاییز...
مملو از رنگارنگیه اغوا کننده ی هم خوابگی!
در بستری رو به مرگ، در خواب پری ها. و افسانه ی بی رقیب چشمهایت.
افسونگر دریایی و پر تلاطم عشق.
عشق...
عشق...
من یقین دارم عشق وجود ندارد. اما آغوشت مرا به غرق شدن در رویاهایم فرو میکشد.
یقین دارم گرم شده ام...


٣٩-کج

کج فهمی های من از عشق

و دهن کجی های تو به من،

مرا در مسیر کج و ماوجی انداخت

که دهانم را...



٣٨-اعجاز

اقلیمایی که مرا به رستاخیز تنم میکشد

اوهام نیست

اعجاز نیست،

طواف است.

هجرتی به قله ای چون قاف است.

مجنونی در راه

جنونی در ماه

و فردایی در خواب

حسی که مرا به معجزتی در راه میکشاند

پندار من از تویی چون اقاقی های شکفته در پاییز رنگ به رنگ...



٣٧-سبکسار

هیچ میدانی چقدر از ماه گذشت

چقدر از آن شب یلدای تباهی گذشت،

با خودت خلوت مهتاب کن

و بشمر از روز جدایی چند دیروز گذشت.

روزها همه تکرار نفسهای تو است،

به خیال نگرانم بنشین

و به لبخند بگو زود گذشت...

چرب زبانی نکن ای عشق جگر سوز 

که از ایام جوانی و سبکساری من بیش گذشت...



٣٦-خوشبختی

ضرب آهنگی ممتد در مداوای هنجره ی بیمارم همراهیم میکند.
شنیدن لغزش اشک بر گونه های پرتقالی افسوس،
و حس نم باران های دیدگانی که امیدم را تا ابد گره زده و کور گذاشته.
چقدر خوشبختم...
چقدر خوشبختی...!
همه ی روزها این را از خودم میپرسم، با زمزمه ای غریبانه که بی قراری هایم را ادامه دار میکند...
هنجره ام خسته و بی رمق است، 
آرام فکر مشوشم نجوایی در دوردستهای امیدم است، صدایی همچو آفتاب وقتی که ماه را صدا میکند و عاقبت روزی گردش خواهد چرخید .


٣٥-بنیاد

هرچه باداباد،

ای داد

از این بیداد

و

باد بی بنیاد،

که تا وزید-

روزگارم را داد بر باد...