در درون من چیزی رو به بلوغ است،
بسان کودکی زاده نشده ،که هنوز دنیا را ندیده همه چیزرا خوب بلد است.
بسان زایمان زنی در دشت بی آنکه کسی فریادش را مرهم شود.
در درون من موجودی جوانه زده!
دوستش دارم،
همچون روزهایی که مبتلا شده بودم به جنون و ویرانی...
چیزی دیوانه کننده در درون من جان میگیرد،
چیزی شبیه معجزه.
آرام آرام و بی نشان.
با شاخ و برگی که مرا بی تعصب به زمین وصل کرده و با تعصب خود را بالا میکشد!
طفلکم فکر میکند جانی دارد این ریشه های بی بنیان خشکیده!
در درون من حسی متولد میشود، یا شاید حرفیست، یا شاید فردایی یا امیدی یا کودکی...
نه!
همه کودکان زمین بی پدرند، وقتی مادرهایشان بی عشق مانده اند.
در درون من خلوتیست که حرفهای ناگفته ای را به جان میکشد تا روزی متولد شود و بر زمینش بگذارد.
از پل کودکی گذشت ...
معصومیت نگاه من !
می شنوی صدای دورگه ی گامهای احساسم را ؟
که میدود بی محابا ...
در خارستان بلوغ عشق
و آنسوی پر چینهای مه آلود
تو آرام نشسته ای ...
بر راهواری سپید ...
چون نگینی بر هودج صبر
با نوشدارویی از نوازش و بوسه ...
و من ...
خسته و مجروح
به تو می رسم روزی
اگر زنده بگذاردم
نبض در خون نشسته ی این " انتظار "
سلام ... بسیار زیبا ... هزاران سپاس
سلام،
شعرهای شما برای من مثل هوای پاک این پاییز و بارش باران بی منت است،
زیبا و آرام و ریشه دار.
موفق و پاینده باشید.
سلام و سپاس
بسیار زیبا و با احساس
و میدانم که گلهای عشق را در قلبت جا داده ای
و باور دارم به قداست اندیشه
که انسان به انگیزه و عشق زنده است.
سر منزل باور به قداست نجوای نجیبانه درون،
این کلام مولاناست:
تو چنان نهان دریغی که مهی به زیر میغی
بدران تو میغ تن را،که مهی و خوش لقایی
+جوانه های کلامت شکوفا و کلامت جاری
سلام،
ممنون از حس زیبای زندگی که با کلامت بهم منتقل میکنی.
شاد باشی.