فرصت بده ،
آغوشت سرشار از وسوسه های اعجاب انگیز آفرینش است،
همرنگ پاییز...
مملو از رنگارنگیه اغوا کننده ی هم خوابگی!
در بستری رو به مرگ، در خواب پری ها. و افسانه ی بی رقیب چشمهایت.
افسونگر دریایی و پر تلاطم عشق.
عشق...
عشق...
من یقین دارم عشق وجود ندارد. اما آغوشت مرا به غرق شدن در رویاهایم فرو میکشد.
یقین دارم گرم شده ام...
تقویم عشق میان بهار و پاییز ورق میخورد.
بی عشق تمام فصلها زمستان است و کلاه میرود سر آغوش.
عشق دوست داشتن است و دوست داشته شدن،
وجود دارد اما «برنیاید زکشتگان آواز»
حکایت انارهای دل خون است تا رسیدن به پاییز،
پس اگر یار چون انار نبود شمع نباش و نسوز؛
فقط گل باش تا پروانه وار دورت بگردد.
+سلام و سپاس، قلم پویا و
عشق جاودان برای شما
همه شمع ها را روشن کرده ام ، انار ها را دانه کردم و در ظرفی که دوست داری ریختم. تا یلدا فاصله ای نیست.
ترش نکن. انار شیرین را نمک بپاش و زخم هایم را مرهم باش...
سلام دوست بزرگوارم،
امیدوارم روزگار به کامت باشه.
آن یقین دوم « یقین دارم گرم شده ام ... » را عشق نویسیم و
یقین اول « من یقین دارم عشق وجود ندارد . »را توهوم و ...
شایدم دو راهی...