ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

42-چشم بر ماه

خنده هایش آنقدر پر رنگ بود که نیلگونی آسمان را در هم میدرید و همچون روانی سر به هوایی دستهایش را گره میزد و میرفت،
میرفت و من از دور دستهایی که صدایم را تنها قعر جهان لمس میکرد اندوهم را به رقص مهتاب میکشاندم،
همان مهتابی که شبها می تابید و ما به آن زل میزدیم...
زل میزدیم!
هه................

چه ساده می پنداشتم چشمهایش بر ماه مانده تا مرا پیدا کند.
هنوز آوای آن روز را خوب میشنوم، 
وقتی که خنده هایش آسمان را شکافت و من از قعر جهان فریادهایم به گوشش نرسید.


نظرات 1 + ارسال نظر
مهرسا پنج‌شنبه 28 آبان 1394 ساعت 18:55

روزی او مات نگاه ماه و آسمان
میشود و تو میخندی به عیار هیچش،
خنده هایی از ته دل در روزهای خوش زندگی
و میدانم که آنروز هم برایش نیک میخواهی،
چون آسمان مهربان است و آسمانیها مهربانند
عین ماهند.
نگو که اشتراکی میان تو و ماه آسمان نیست...
سلام ،سپاس و قلمتان مانا

آخ چقدر دلم برای اون روز تنگه...
آسمان زندگیت آبی و مهتابی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد