خنده هایش آنقدر پر رنگ بود که نیلگونی آسمان را در هم میدرید و همچون روانی سر به هوایی دستهایش را گره میزد و میرفت،
میرفت و من از دور دستهایی که صدایم را تنها قعر جهان لمس میکرد اندوهم را به رقص مهتاب میکشاندم،
همان مهتابی که شبها می تابید و ما به آن زل میزدیم...
زل میزدیم!
هه................
چه ساده می پنداشتم چشمهایش بر ماه مانده تا مرا پیدا کند.
هنوز آوای آن روز را خوب میشنوم،
وقتی که خنده هایش آسمان را شکافت و من از قعر جهان فریادهایم به گوشش نرسید.
روزی او مات نگاه ماه و آسمان
میشود و تو میخندی به عیار هیچش،
خنده هایی از ته دل در روزهای خوش زندگی
و میدانم که آنروز هم برایش نیک میخواهی،
چون آسمان مهربان است و آسمانیها مهربانند
عین ماهند.
نگو که اشتراکی میان تو و ماه آسمان نیست...
سلام ،سپاس و قلمتان مانا
آخ چقدر دلم برای اون روز تنگه...
آسمان زندگیت آبی و مهتابی...