ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

43-سخاوت باد

شراره های این عصیان بی رحم و چموش همه چیز را در هم میدرد

تا من هم ، سخاوت دستانم را از باد دریغ کنم!

باد...

وزشی دل ربا!

همان که سست آمد

سرد آمد

پریشان آمد.

و چونان پرنده ای بی تابیش را به رخم کشید.

موهایم را در هم درید

شیدا شدم،

افسون شدم

شاعر شدم

آنگاه-

مغرور شد

و رفت...

چون باور کردم!

من دلیل نخواسته ، باور کردم!

و اینچنین قضاوت شدم 

وقتی تارو پود باورهایم به باد بی سخاوت سپرده شد.



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد