شراره های این عصیان بی رحم و چموش همه چیز را در هم میدرد
تا من هم ، سخاوت دستانم را از باد دریغ کنم!
باد...
وزشی دل ربا!
همان که سست آمد
سرد آمد
پریشان آمد.
و چونان پرنده ای بی تابیش را به رخم کشید.
موهایم را در هم درید
شیدا شدم،
افسون شدم
شاعر شدم
آنگاه-
مغرور شد
و رفت...
چون باور کردم!
من دلیل نخواسته ، باور کردم!
و اینچنین قضاوت شدم
وقتی تارو پود باورهایم به باد بی سخاوت سپرده شد.