ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

55-روزهای رفته

برایم از زندگی بگو 
از ماه بگو
ماه من،
همان که با هم به رخش زل میزدیم و طرح لبخند یکدیگر را خواب میدیدیم.
برایم از خودت بگو
روزهای رفته ی جوانی
و سالهای مانده تا دیدار در دنیای دیگر... 
 
نظرات 1 + ارسال نظر
مهرسا چهارشنبه 11 آذر 1394 ساعت 20:24

ماه است دیگر،سرگردانِ دلدادگی گاه در قلب آسمان و گاه از دورنگیها در قعر چاه و گاه روی نیزه کلام خدا را میخواند.
پس از او باران پشت پلک شب مرد و نامش شروع بغض ابرها شد.راهها و فرداهای فاصله تا او بیراهه ای بیش نیست.
دلتنگ نبودن ماه خودت شدی؟ وقت جولان غمها،یاد ماه
عطشان کن »اِنْ کُنتَ باکیاً لِشَیءٍ فَابْکِ لِلْحسین«
سلام بر قتیل العبرات و سلام بر شما

چه زیبا... نامش شروع بغض ابرها شد...

ممنون دوست من، نوشتت حس خیلی خوبی داشت.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد