جدال من با سرنوشت تا سالخوردگی معجزه ای در راه ادامه دار است.
جنگی بی پایان، تهی از پیروزی، خالی از منی که مرا به فتح آسمان برساند.
ساعتی درنگ بر کنار روزمرگی های اطلسی و چشیدن بوی دلدادگی نسترن ها مرا به فکر میبرد.
فکر کودکی که زاده نشد.
فکر لمس شاخه های امید در میان بی پروایی رویاها...
کمی به روزهایم زمان بده من در تپش های آرزو جا مانده ام.
تعجب می کنم ...
از قدرت نهفته در این سازه ی کوچک
همین ثانیه شماری
که از هر نیک و بدی هر چند بزرگ یا کوچک
بی وقفه می گذرد
و ما خواه نا خواه له می شویم
لابلای چرخ دنده های زمان .
سلام و سپاس
زمان به من مدام نهیب میزند که فصل اطلسی رفتنیست...
سلام بر شما همراه همیشگی.