ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

٨٤-مردم غریبه

شهر من شلوغ است.

پر از هیاهوی مردمانی که همه میروند

و من در ازدحام مهربان مردمانم

گوشه ی خیابان شلوغ ایستاده ام

و از پشت شیشه بخار گرفته ماشین 

آنانی را میبینم که فقط میروند.

خوشم میاید که کسی مرا نمیبیند،

خوشم میاید که آن مرد با صدای بمش مدام میخواند:

 " از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست، گله ای نیست"

و من برای بار نمیدانم چندم به آن که گوش میکنم.

حالا میفهمم خوبست که آن قدیمها هم بی وفایی بوده و شاعرها شعرش را به خواننده ها می دانند

و آنها هم با صدای بم و خش دارشان هر روز بر احساس من خط های عمیق می کشند.


شهر من شلوغ است و من دلم میخواهد 

همین گوشه خیابان تا صبح همه را نگاه کنم!

کمی گیجم و این گیجی ناشی از مسخره ترین اتفاق توی دفتره!

خندیدم و احمقانه ترین کاری را کردم که یک مثلا خانم مهندس! زیر دوربین روی دیوار بالای سرش انجام میده!

کمی گیجم و از مسیری میرم که پر ترافیک ترین راهم باشه 

و از کنار هرکسی که رد میشم ثانیه ای زل میزنم به صورتش!

نه !

همه مردم شهر شلوغ من غریبه اند...



نظرات 1 + ارسال نظر
احمد-ا دوشنبه 7 دی 1394 ساعت 08:15

غریبه شهر شلوغ !!!
سلام
پیشاپیش به روایت اهل شعیه
شب میلاد منجی اخلاق و مهرورزی را به شما تبریک و تهنیت میگویم

سلام،
ممنون و تبریک.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد