ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

٨٧-عریانی

دردی خسته بر تنم میپیچد

وقتی آسمان را به زمین بافتم

تا عمری در حصار خود پنهان شوم

و ناگاه پرده ها دریده شد و من،

عریان و بی پناه آغوشی ناشناخته را حس کردم!



نظرات 2 + ارسال نظر
آرشید پنج‌شنبه 10 دی 1394 ساعت 15:26

رها خواهم شد
از پیله ای
که روزگار دور تنهایی ام تنیده بود ...
آنگاه ...
سلام تو را هم
به پرواز خواهم رساند .

سلام و بسیار سپاس ...
خیلی زیبا و دلنشین

پرواز حسی رها از قفس زمین است.
سلام مرا به ابرهای گریان برسان...

سلام و ممنون از حضورتون.

مهرسا پنج‌شنبه 10 دی 1394 ساعت 13:46

یک جرعه درد بود نیازی که داشتم...
هرجا که باشی در آغوش خدایی. میخواهم از خدا که بزند بهترین پودها را بر تار وجودت و ترانه ای زیبا از سرنوشتت بسازد.

+سلام و سپاس،
اندیشه های قلمت مستدام

سلام و سپاس.
روزهای روزگار برای شما همچون پیراهنی ابریشمی به بلندای قامت عشق و زیبایی رویاهایی دست یافتنی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد