ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

١.٢-تجریش

تجریش مرا یاد تو می اندازد.

یاد تب عشقی که آنروزها بازارش داغ بود و هنوز خریدار داشت.

کنار مغازه کفش ملی. آن سر میدان. منتظرت میشدم و سرک میکشیدم تا از دور بیایی.

می آمدی... همیشه مهربان بودی و با لبخند و هدیه می آمدی.

همان وقتهایی که تو ماشین نداشتی و من فقط یک کوله پشتی رنگ و رو رفته همراهم بود  و مقنعه سر میکردم.

همان وقتهایی که در ازدحام شهر تو فقط مرا میشناختی و من تو را...

همان وقتهایی که نمیدانم به خاطر روزهای جوانی بود یا عطر مدهوش کننده عاشقی، 

که تجریش را پیاده پشت سر فراموش میکردیم و آنقدر حرف برای گفتن داشتیم که ونک روبرو سلام میکرد!

عجیب بود، عجیب بود که آخرین بار نه حرفی برای گفتن، نه پایی برای پیاده رفتن، و نه انگیزه ای برای منتظر شدن کنار آن کفش فروشی که دیگر کفشهایش برایمان بوی پلاستیک میداد داشتیم!


تو ، شیشه ماشینت بالا بود که مرا نبینی،

 من ، روسری ام افتاده  و شیشه ماشینم بالا بود تا هیچ کس مرا نبیند!

عجیب بود،

حتی برای خداحافظی هم حرفی نداشتیم!



نظرات 2 + ارسال نظر
مهرسا جمعه 25 دی 1394 ساعت 12:45

سلام شاعر دل گویه های نغز
امیدوارم ابر دغدغه و نگرانی از آسمان دلت
رخت بربسته باشه و خورشید عشق و همدلی
مهمان همیشه برفراز دلت باشه و بماند.
مشتاق خواندنت هستم...
چون همیشه لبریز باشی از شعر وعشق

سلام
ممنون از همراهیت.
شعر گفتن آدم رو چندگانه میکنه، گاهی در اوج دلشکستگی، کلمات بال و پر عاشقانه میگیرند و گاهی عشق زیر پوست یواشکی آماس میکنه و کلمات در شعرم دم از معشوق نمیزنند...

سرو سپید پنج‌شنبه 24 دی 1394 ساعت 10:14

خاطره های ما در چهار راه زندگی ...
همیشه پشت چراغ قرمزند

سلام و سپاس

امان از روزی که خاطره باز باشی و پشت همه چراغهای قرمز بمانی و افکارت از کنترت خارج شوند و یک هو بفهمی سر قراری هستی که بی قراریهایت را بیشتر کرده!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد