بی تو من شمعم
فروزان شعله ای گریان و بی طاقت،
بی تو من شعرم
حدیث دفتری هزیان زده
مکتوب در دل، بی قلم در دست.
بی تو من دریای احمر
خوابهای هر شبم میزند خنجر
بی تو من آن سوار بی رکب
در نبردی بی حریف
جنگی بی بدیل
در زمینی مانده از عشق و یقین
بی تو من ماهم
هلالی بی رمق بر آسمان شب.
بی تو من سنگم به زیر پا
چموش و بد قلق
آماده ی پرتاب.
بی تو من محو تماشای گذرهای قدیم
تا بیایی از سکوت این شب بی حریم
بی تو من ماتم،
نشسته بر عبور نسترن ها
محو و مات و بی قرارم.
بی تو من پاییزم،
مهرم،
در بی مهری دنیا
آبانم،
در عقرب پاها
آذرم،
آتشی زردرو زیر خاکستر،
مغرور از این شعله
که میسوزاندم لحظه به لحظه
بی تو من اینم،
همین الهام که دیگر نمیبینی
همانی که با مهرش رود را جان داد،
تا با تو غرق اتفاق عشق گردد...