ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

١٥٣-دهلیز ستمگر

به من زندگی کردن را یاد بده

با نوازش آفتاب پشت پنجره

و سر انگشت اتفاق

در اتفاقی ترین روزهای هفته

و لحظه های عمر.


چشمهایت را به من بدوز

و مهر و دلدادگی را به فردایم ربط بده

میدانم بی ربط ترین خط سرنوشت را پیش گرفته ام

اما من از سرنوشت پیشی خواهم گرفت

به من زندگی یاد بده

تا نقش خیالم را روی قلبت حک کنم،

قلبم خیال هایی دارد

خیال تو...

راستی میدانی ؟!

سالها عشق را در دهلیز ستمگری محبوس کرده بودم

تا تو راه آزادی را نشانم دهی.



نظرات 1 + ارسال نظر
آرشید شنبه 15 اسفند 1394 ساعت 23:07

شب ...
خسته از راه می رسد
من شانه های ستبرش را نوازش میکنم و
پلکهایش را می بوسم

یار دیرین آسمان
آرام میخوابد
و من آرامشم را
در بستر او جا می گذارم.

سلام و سپاس
بداهه . تقدیم به شما

سلام
بداهه ای فوق العاده بود.
ممنون از شما.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد