ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

١٤٧-شنبه های بی حوصله

بی حوصلگی شنبه آنقدر زیاد است که دیگر مجالی برای گفتن از بی حوصلگی های خودم نیست.

شنبه که می آید انگار هرگز خیال رفتن ندارد.

عقربه های ساعت یک جا می چسبند و شنبه در تاجگذاری باشکوهش بی رغبتیه ما را برای آمدنش نظاره میکند.

شنبه روز بیخیالی و البته استرس های بیهوده است، روز غصه های انباشته شده از دلگیری عصر جمعه یا شاید هیجانات کاذب از شور و شیدایی تعطیلی روز قبل.

شنبه که می آید انگار همه هفته و سال همینجا میخواهد متوقف شود.

توقف میکنم تا شاید فردا بیاید.


١٤٦-رای من

باید رای بدهم-

رای من تویی

باید بنویسمت

رای من تویی،

با کدام قلم تو را بنویسم که شایسته ات باشد

رای من تویی

روی کدام کاغذ نامت را حک کنم که بوی بهشت بدهد.

باید امروز به تو رای دهم

اما میخواهم برای خودم بمانی

نمیخواهم نامت دست به دست در شهرم بچرخد

و فردا و فرداها سهم کوچکم از تو ، با رای دادنم به تو گرفته شود.

بگذار در قلبم تا ابد دست نخورده بمانی.

بدون کاغذ سفید بی احساس

و شناسنامه ای خط خورده

و قلمی دست ساز!

رای من فقط تو برای من.



١٤٥-جمعه های بی هویت

جمعه ها روز بلندیست، روز برنامه های عقب مانده. جمعه ها تصمیم میگیریم که فلان کار را کنیم،

یا مثلا حال کسی را بپرسیم، یا به دیدار کسی برویم، 

جمعه ها روز بلند و پر برنامه ایست!

جمعه ها روز خواب های بلند صبحگاهیست ، وقتی که خوابت نمیرود و چیزی در گوشت نجوا میکند بخواب! تعطیل است...

جمعه ها روز غفلت است، وقتی که صبحانه ات را جای نهار میخوری و شامت را در بغض عصر های دلگیر و طولانی جمعه بالا می آوری!

جمعه ها روز الکی هفته است! روز بیچاره ای که آخر نفهمیدیم زوج بود یا فرد! دختر بود یا پسر، عاشق بود یا فارق!

جمعه عصر که دلت برای خودت تنگ شد و دستت به هیچ کدام از کارهای عقب افتاده ات نرفت، فکر میکنی همه آخر هفته ات به بطالت گذشته. و میشمری چند جمعه کسل کننده را باید بخوابی تا اسفند را تمام کنی.

شاید جمعه های بهار، صورتی باشد و کارهایت عقب نیفتد.



١٤٤- عصر پر گله پنجشنبه

در خواب نیمروزی شقایق هم نیامدی

دستم پر از نذر آیه هاست

اما تو در شکایت عصر پنجشنبه هم نیامدی

بیزارم از گله و دلخوری

اما تو با صدای گرفته ام هم، اینجا نیامدی...



١٤٣-بسامد جاده

جاده ای غم زده

رو به دریا میرسد،

به حال مرگ میکشاند

بی تلاطمی

و نوسان زندگی را 

من، مخدوش میشوم

در پیچ و خم 

امواج بی بسامد روزگار.



١٤٢-فردای صورتی

دستهایت به من فردا میدهد

راستی فردا چه رنگیست!؟

رنگ صورتی را دوست دارم

اما همه میخندند که کودکانه است.

راستی میشود فردا صورتی باشد

وقتی تو پل میزنی به آرزوهایم 

و من پل میزنم به آغوشت.


دستهای تو به من فردا میدهد

راستی فردای آن رنگی با دستهای ابریشمیت کی می آید!





١٤١-من با تو

بی تو من شمعم
فروزان شعله ای گریان و بی طاقت،
بی تو من شعرم
حدیث دفتری هزیان زده 
مکتوب در دل، بی قلم در دست.

بی تو من دریای احمر
خوابهای هر شبم میزند خنجر
بی تو من آن سوار بی رکب
در نبردی بی حریف 
جنگی بی بدیل
در زمینی مانده از عشق و یقین

بی تو من ماهم
هلالی بی رمق بر آسمان شب.
بی تو من سنگم به زیر پا
چموش و بد قلق
آماده ی پرتاب.

بی تو من محو تماشای گذرهای قدیم
تا بیایی از سکوت این شب بی حریم
بی تو من ماتم،
نشسته بر عبور نسترن ها
محو و مات و بی قرارم.

بی تو من پاییزم،
مهرم،
در بی مهری دنیا 
آبانم،
در عقرب پاها
آذرم،
آتشی زردرو زیر خاکستر،
مغرور از این شعله
که میسوزاندم لحظه به لحظه 

بی تو من اینم،
همین الهام که دیگر نمیبینی
همانی که با مهرش رود را جان داد،
تا با تو غرق اتفاق عشق گردد...


١٤٠-اطلسی

به من فرصت بده

همه گلهای اطلسی را آب داده ام

میگویند زود شکوفه میدهد،

زود سبز میشود

زود عطر عشق می پراکند.

فرصت بده

مسیر آمدنت را اطلسی باران خواهم کرد

عطر تو

عطر هوا

عطر گل،

تو گلی

فرصت بده 

با همه گلها 

برایت مسیر عشق 

و عطر عاشقی سبز میکنم.




١٣٩-ذره ای میرا

گم شده ام

کسی مرا پیدا میکند؟

گم شده ام

کسی از حال من خبر دارد؟

از خودم دورم

و در کهکشان افکار پیچیده ای ،

همچون ذره ای میرا شده ام

کسی ستاره مرا میبیند؟

کسی مرا به من بازگرداند

روزهاییست که دلم برای من تنگ شده.