دلداده ی مغموم،
عریانیش را به رخ میکشد تا آخرین تیر پیروزی این جنگ باخته را در تاریکی رها کرده باشد!
غافل از آنکه آن سوی سیاهی ، سالهاست لشکری پیروز، پیراهن هایشان را به دریا سپرده اند...
همه گره های زندگیم را ،
به قیمت از دست دادن دندانهایم باز کردم،
تنها یک گره کور ماند که در دهلیز قلبم گم شده!
و سر کلافش دست کسی آن دوردستهاست...
لبخندت رازیست،
افسونگر بی پرواییست!
دستهایت پلیست،
جاده ی رو به غروبیست!
دستها و لبخندت
مسیر پر پیچ و خم جانیست...
جانی که هست اما جایش خالیست...
تا تو هستی دلبر و دلدار من
مهربان خوبروی حال من
زندگی شهدی میشود همچون عسل
تا تو آیی بر این ایام من.
عشق من یک صفحه از افسانه هاست
برگ برگ این دلم زندان ماست
تا تو هستی تکه ای از جان من
جان و دل در کنج عالم در خفاست.
" اگر ماه بودم ، به هرجا که بودم،
سراغ تو را از خدا می گرفتم.
وگر سنگ بودم ، به هر جا که بودی،
سر رهگذار تو جا می گرفتم.
اگر ماه بودی - به صد ناز شاید
شبی بر لب بام من می نشستی
وگر سنگ بودی ، به هرجا که بودم
مرا می شکستی، مرا می شکستی! "
شعر فریدون مشیری.
تبر زن!
اگر برای کالبد خشکیده ی دلداده ای مغموم در چمنزار امید آمده ای،
تبرت را زمین بگذار،
این دیوار ها سستن و بی ریشه...
گندمزار را ببین
خوشه های طلایی گیسو که باد رقص پریشان عشق را بر خرمنش آشفته میکند.
کمی قدم بزن.
اینجا دشتی بی انتها از آواز پریهاست...