ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

٣٢-فرصت

پشیمانم از شعر هایی که برای او گفتم
پشیمانم از قصه ای که با او ساختم
پشیمانم از دریایی که برای او سرازیر شد
پشیمانم که دیگر فرصتی برای جبران ندارم.
پائیزم مرا دریاب تا در این برگریزان هرچه اشک دارم تمام کنم،
فرصتی نیست تا فردا!
مجال بده تا دوباره شروع کنم... 
 

٣١-خواب پریها

این قصه ی بی پایان ناتمام مانده،

همانی که بی مقدمه شروع شد،

 همانی که مرا از خواب پریها بیرون کشید و به دنیای دیگری برد! 

و همچون مکاشفه ای نا ممکن در شریان های من جاری شد و فشارم را تا مرز طوفانی حادثه بالا برد، حادثه ای که مرا تا انزوا به جایی که نمی دانم کجاست و حتی نامش چیست کشاند!

اتفاقی که تنها یک بار ممکن می شود اما تمام نمی شود!

 و تمام من نا تمام مانده در این پرواز بی بال و پر...



٣٠-امان

تو یک تکه از قلب نیلوفری

تو آفتاب و مهتاب و افسونگری

مرا با تو هیچ تردیدی نبود

امان از دل نازک لعنتی...



٢٩-دشت خاطره

از عشق خواهم گذشت!
این ناگزیر پر درد را همچون طفلی که در آغوش مادر جان می دهد به خاک می سپرم...
با همان لبخند مخملی دلربایش که جان می گرفت و جان می داد. 
کودکم را به گذشته ها می سپرم ،
به نسیم از او قصه ها می گویم،
با گلبرگهای ابریشمی شعرم گره می زنمش ،
و از او دشتی مملو از خاطره می سازم. 
 

٢٨-بیا

بیا و موهایم را شانه کن

و پیش از آنکه تا ته کوتاهشان کنم برایم بباف.

گلهای بهار نارنج را قبل از میوه دادن بچین و میان دلهره های گیسو یم  سنجاق کن.

بیا و مخمل پیراهنت را سوار بر حریر دل انگیز رویاهایم بدوز و تنم را به رخت تازه ای از رنگ های پاییز آذین کن.

بیا و پاپوش امنی شو برای پاهای رنجورم که  زخم هایش از دویدن هایم آماس کرده اند.

بیا و به وسعت همه سالهای باقی مانده عمرم ، دستهایت را باز کن...

بیا و با شکوه در قلبم بنشین و با غرور قلبم را بگیر و با وضو دستم را لمس کن.

و این شام آخر پاییزی را به وسعت همه دلتنگی هایم ،

و به عمق وسواس های عاشقانه ام به صبحی در بهار برسان.

آنسوترها...

همان جا که  عطر بهار نارنج ها هوای شهرم را وسوسه کرده اند.



٢٧- ماهی سفید

بی رحمی روزگار از خودم متولد شد!

همان روزی که به جان دادن ماهی سفید بر ساحل  آرزو خیره شدم،

انتخابش کردم،

و با رقص گدازه های روغن بر تن پولکی آن مظلوم،

هی آب دهان را با ولع فرو بردم و سفره ام را رنگین  تر کردم.



٢٦-نوازش عشق

عاشق اگر نباشم سخاوت آسمان را نمی پذیرم.
قلبم اگر مدام در سینه تلنگر نزند زندگی را حس نمی کنم.
بی سر و سامانی آرزوهایم را چگونه به صف کنم، وقتی خودم در نوبت عشقم!
عاشق اگر نباشم، او هرگز زاده نمی شود !
قضاوت کن این هجران طولانی را!
و عشق را کمی نوازش کن.... 
همین.



٢٥-ضرب العجل

ضرب العجلم برای آغاز عشقی دوباره را شروع کرده ام،

حسم به تو را که تا ابد ضرب میکنم و در مساحت قلبم جا میدهم-

مساوی من میشود با فردا و باز یاد تو!

میبینی برای عاشقی دوباره چیزی نمیماند...



٢٤-نرم

بسان نرم تنی 

استخوانهایم را زیر چرخ روزگار درهم کوبیدم!

و اینک ، بی هراس از شکسته شدن،

آسوده و خموده مینشینم

و چایم را نرم نرم در گلو فرو میبرم.



٢٣-رقیب

حوصله ام از روزگار سر رفته بود که تو آمدی،

تو هم حوصله بازی نداشتی و زود رفتی...

بی رقیب مانده ام.

یک دست را برده ام-

یک دست هم به خودم باخته ام!