گوشهایت را که تیز کنی
صدای شکستن قلبم
و خورد شدن استخوانهایم را میشنوی،
چشمهایت را که به آنسوترها بدوزی
رفتن روحم را خواهی دید.
لمسم که کنی
حس میکنی کالبدی خالیم
که دزد همه چیزش را برده...
اقلیمایی که مرا به رستاخیز تنم میکشد
اوهام نیست
اعجاز نیست،
طواف است.
هجرتی به قله ای چون قاف است.
مجنونی در راه
جنونی در ماه
و فردایی در خواب
حسی که مرا به معجزتی در راه میکشاند
پندار من از تویی چون اقاقی های شکفته در پاییز رنگ به رنگ...
هیچ میدانی چقدر از ماه گذشت
چقدر از آن شب یلدای تباهی گذشت،
با خودت خلوت مهتاب کن
و بشمر از روز جدایی چند دیروز گذشت.
روزها همه تکرار نفسهای تو است،
به خیال نگرانم بنشین
و به لبخند بگو زود گذشت...
چرب زبانی نکن ای عشق جگر سوز
که از ایام جوانی و سبکساری من بیش گذشت...
شناورم!
تکه ای از قایقی شکسته
که از نبرد طوفان و موج به جا مانده.
شاید غریقی به من تکیه کند
یا شاید تا ابد بیهوده شناور بمانم...
ماندگار باش بر خاطرم!
همچون کتیبه ای استوار بر دیوار تنهایی دلم...
و پیش از آنکه بر سرم آوار شود،
همچون آن پیچک دست پرورده مادرم
بر افکار مشوشم بپیچ و بتاب و عاشقانه حریر احساسم را سبز کن.