ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

22-در من

در درون من چیزی رو به بلوغ است، 
بسان کودکی زاده نشده ،که هنوز دنیا را ندیده همه چیزرا خوب بلد است.
بسان زایمان زنی در دشت بی آنکه کسی فریادش را مرهم شود.
در درون من موجودی جوانه زده!
دوستش دارم، 
همچون روزهایی که مبتلا شده بودم به جنون و ویرانی...
چیزی دیوانه کننده در درون من جان میگیرد،
چیزی شبیه معجزه.
آرام آرام و بی نشان.
با شاخ و برگی که مرا بی تعصب به زمین وصل کرده و با تعصب خود را بالا میکشد!
طفلکم فکر میکند جانی دارد این ریشه های بی بنیان خشکیده!

در درون من حسی متولد میشود، یا شاید حرفیست، یا شاید فردایی یا امیدی یا کودکی...
نه!
همه کودکان زمین بی پدرند، وقتی مادرهایشان بی عشق مانده اند.
در درون من خلوتیست که حرفهای ناگفته ای را به جان میکشد تا روزی متولد شود و بر زمینش بگذارد.


٢١-عبور

عبور کن...

از من عبور کن...

از این بسامد تکرار های بی واسطه،

که-

موج التهاب نیامدنت را بر پیکرم آشوب میکند،

لحظه ای عبور کن!

تا نبض زندگی بر کالبد بی جانم جریان یابد

و بعد تا ابد گذر کن...

ای عابر فراری روزهای اتهام.




٢٠-خالی

لبخندت رازیست

افسونگر بی پرواییست،

دستهایت پلیست

جاده ای رو به غروبیست،

دستها و لبخندت

مسیر مه آلود مهتابیست...

و

همه جا، جای تو خالیست!



١٩-حاشا

صدای شکستن استخوانهایم،

از فریاد حاشای او بلندتر بود!

و دیوار تنهایی من کوتاه ...



١٨-بداهه

پنجره را باز کن.

بداهه های من سوار بر حریر مخملی قاصدکی عزم خانه دلت را کرده،

افسون عشقی بی همتا که بر هوای شهرم میچرخد

و عاقبت خانه ات را می یابد...



١٧-کند

این بار تو شمشیرت را تیز کن ،

حتی دندان جان کندنم هم کند شده...



١٦-قلاب

ماهی کوچک من به قلاب ماهیگیری افتاد که توان بیرون کشیدنش از آب را نداشت!

بیچاره ماهی،

لبهایش  تا ابد از زخم قلاب میسوزد...



١٥-آبان

مهر نامهربان رفت

و 

آبان سرگردان آمد...

هوا گرگ و میش شده،

اما امشب آبان با غرور 

در میانه فصل خودنمایی میکند.

چه قمر در عقربی می شود

وقتی رنگی جز پاییز نباشد...



١٤-رنگ ها

تابستان پاییز می شود

سبزها زرد می شوند

آسمان نیلی می شود

خورشید طلایی میشود،

دلم روشن می شود

چشمم تاریک می شود

موهایم سفید می شوند

دندانهایم سیاه می شوند.


پاییز زمستان می شود

زردها برفی می شوند

دلم آبی می شود

آسمان نارنجی می شود.


زمستان بهار می شود

برفها شکوفه می شوند،

و من ...

هر روز رنگ به رنگ می شوم تا رنگ تو را ببینم ...



١٣-زخم

انجماد زخم های کهنه و انتشار طاعون وار گذشته، 
همچون خوره ای ارغوانی لحظه های ناب را مکدر میکند.
چقدر سرد بود این تابستان، 
به گرمای زمستانی که با او از آن کوهستان گذشتم!
چقدر آرزوهایم بلند بود! 
من،
وقتی که سقوط میکردم تازه فاصله ام را با دنیا دیدم.
سقوط...
حسی جدای از زاده شدن و مردن.
چیزی بین آمدن و رفتن. 
لذت هم آغوشی زهر آلودی که تاوانش را در اقیانوس بی کران آتش چشمهایش باید بدهی.

زخم هایم درد ندارند وقتی که از آسمان نگاهش افتاده ام...