من در ریاضی و جمع و تفریق
بی سواد ترینم.
وقتی قرار است تو رابا کسی جمع کنم
بی سوادم
وقتی قرار بر کم کردنت است
باز بی سوادم...
همه معدلات حساب و کتاب و ریاضی هم که اثباتش کنند
من برای کسر تو از فکرم و جمع تو با فکرش
سالها رد میشوم
و میخواهم بی سوادترین بمانم.
حجم سنگینی از من
در سبکی نگاه تو شناور است،
کمی سر سنگین باش با من
میخواهم طول غرور بی نهایتت را شنا کنم.
عیار عشق تو
با
عیار برق چشمهایت یکی نیست!
این را
از خیسی کف دستت
و
لمس نامهربان پوستت فهمیدم.
سالها بعد،
در زمستانی که دیگر مثل قبل تر ها برف نمیاید
با تو زیر آن درخت قرار میگذارم،
سالها بعد که دیگر موهایم رنگ این برف شده
تو را در سردترین روز آن سال خواهم دید.
قول بده دیر بیایی
تا من آنقدر وقت داشته باشم یخ بینمان را آب کنم...
قول بده کفش هایت محکم باشد
تا دیگر مثل آن سال در انتظار من خیس نشوند.
قول بده جیب های کتت بزرگ باشد
تا دستهای سردم را قلاب کنی به انگشتانت.
سال ها بعد هنوز دستهایم همان بوی همیشگی را میدهند
و تو را هنوز عاشقانه لمس میکنند.
قول بده چتر بیاوری،
لابد آنقدر پیر و رنجورم که از بارش برف بترسم.
سال ها بعد شاید به هم قول هایی بدهیم که...
در من ذراتی آکنده به بی میلی
و بی خیالی
و شاید بی رغبتی فرو نشسته،
ذراتی که هر آن مرا از هم میدرد
و من همچون کهکشانی هزار پاره می شوم
دیوانگی که شکل ندارد
شمایلی ندارد
دیوانه همانیست که خودش به خودش میبازد
یا شاید به خودش گل میزند!
دیوانگی که اندازه ندارد
قامت ندارد
قدمت ندارد
همین که به اندازه تمام زمستان
قلبی عاشق را به یخ زدگی بسپاری
دیوانه ای!
من دیوانگان زیادی را دیدم.
من خودم یک دیوانه ام
من در بندی گرفتارم
که نه راه رهایی از خودم را بلدم
نه راه آزادی به جایی که همه دیوانه وار عاشق خودشان شده اند...