پنجره را باز کن.
بداهه های من سوار بر حریر مخملی قاصدکی عزم خانه دلت را کرده،
افسون عشقی بی همتا که بر هوای شهرم میچرخد
و عاقبت خانه ات را می یابد...
ماهی کوچک من به قلاب ماهیگیری افتاد که توان بیرون کشیدنش از آب را نداشت!
بیچاره ماهی،
لبهایش تا ابد از زخم قلاب میسوزد...
مهر نامهربان رفت
و
آبان سرگردان آمد...
هوا گرگ و میش شده،
اما امشب آبان با غرور
در میانه فصل خودنمایی میکند.
چه قمر در عقربی می شود
وقتی رنگی جز پاییز نباشد...
دلداده ی مغموم،
عریانیش را به رخ میکشد تا آخرین تیر پیروزی این جنگ باخته را در تاریکی رها کرده باشد!
غافل از آنکه آن سوی سیاهی ، سالهاست لشکری پیروز، پیراهن هایشان را به دریا سپرده اند...
همه گره های زندگیم را ،
به قیمت از دست دادن دندانهایم باز کردم،
تنها یک گره کور ماند که در دهلیز قلبم گم شده!
و سر کلافش دست کسی آن دوردستهاست...
تبر زن!
اگر برای کالبد خشکیده ی دلداده ای مغموم در چمنزار امید آمده ای،
تبرت را زمین بگذار،
این دیوار ها سستن و بی ریشه...