شناورم!
تکه ای از قایقی شکسته
که از نبرد طوفان و موج به جا مانده.
شاید غریقی به من تکیه کند
یا شاید تا ابد بیهوده شناور بمانم...
ماندگار باش بر خاطرم!
همچون کتیبه ای استوار بر دیوار تنهایی دلم...
و پیش از آنکه بر سرم آوار شود،
همچون آن پیچک دست پرورده مادرم
بر افکار مشوشم بپیچ و بتاب و عاشقانه حریر احساسم را سبز کن.
بی رحمی روزگار از خودم متولد شد!
همان روزی که به جان دادن ماهی سفید بر ساحل آرزو خیره شدم،
انتخابش کردم،
و با رقص گدازه های روغن بر تن پولکی آن مظلوم،
هی آب دهان را با ولع فرو بردم و سفره ام را رنگین تر کردم.
ضرب العجلم برای آغاز عشقی دوباره را شروع کرده ام،
حسم به تو را که تا ابد ضرب میکنم و در مساحت قلبم جا میدهم-
مساوی من میشود با فردا و باز یاد تو!
میبینی برای عاشقی دوباره چیزی نمیماند...
بسان نرم تنی
استخوانهایم را زیر چرخ روزگار درهم کوبیدم!
و اینک ، بی هراس از شکسته شدن،
آسوده و خموده مینشینم
و چایم را نرم نرم در گلو فرو میبرم.
حوصله ام از روزگار سر رفته بود که تو آمدی،
تو هم حوصله بازی نداشتی و زود رفتی...
بی رقیب مانده ام.
یک دست را برده ام-
یک دست هم به خودم باخته ام!
عبور کن...
از من عبور کن...
از این بسامد تکرار های بی واسطه،
که-
موج التهاب نیامدنت را بر پیکرم آشوب میکند،
لحظه ای عبور کن!
تا نبض زندگی بر کالبد بی جانم جریان یابد
و بعد تا ابد گذر کن...
ای عابر فراری روزهای اتهام.