عشقی رو به ویرانی
در ابدیتی نا تمام
رو به تاریکی و بی مهتاب
خالی از تمایلات قلب
و لامسه تبدار
با طنین موج افکار ناپسند
در من متولد میشود
صد ساله می شوم اکنون،
و میرا ترین سنگ زمان را در دلم جا میدهم.
ابراهیمم از آتش میاید.
همچو معجزه ای در بطن زندگی،
بی آنکه بدانی که حست چیست!
و لبخندی سمج مدام تولد پروانه ای را تکرار کند...
بالهایت را امروز به من بده،
من خریدار بلند پروازی های آن پیله ی تنیده ام.
کماندار عشقی شیدا وار
بر افسون بی همتای خواب من نشان گرفت
و پیشانیم را داغی چون بوسه خورشید انداخت.
میسوزد این نشان نیزه ات،
ای کماندار نابلد خواب آلود...
گرمم شده
جهنم آغوشت مرا سوزاند
یا عذاب عاشقی!
سردم شده
خمار چشمهایت یخ زده ام کرد
یا بی مهری دستهایت...
غرق میشوم
عاقبت
روزی
در شامگاهی که فردا را دیگر نمیبیند،
من غرق میشوم.
در هجوم افکار منبسط شده ای که ترکهای قلبم را بزرگتر کرده و اشکی که در شوره زار کویری خشک میشود.
عاقبت غرق میشوم ،
در دریای شعرهایی که گفتم و هرگز ننوشتم...
گوشهایت را که تیز کنی
صدای شکستن قلبم
و خورد شدن استخوانهایم را میشنوی،
چشمهایت را که به آنسوترها بدوزی
رفتن روحم را خواهی دید.
لمسم که کنی
حس میکنی کالبدی خالیم
که دزد همه چیزش را برده...
اقلیمایی که مرا به رستاخیز تنم میکشد
اوهام نیست
اعجاز نیست،
طواف است.
هجرتی به قله ای چون قاف است.
مجنونی در راه
جنونی در ماه
و فردایی در خواب
حسی که مرا به معجزتی در راه میکشاند
پندار من از تویی چون اقاقی های شکفته در پاییز رنگ به رنگ...