ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

١٥٠-سه شنبه های انتخاب

سه شنبه که می آید نمیفهمیم چطور آمد، کی آمد! از کدام طرف آمد!

 آنقدر سریع به امروزرسیدیم که دیگر فراموش کردیم سختی شنبه های بی رمق را.

من فکر میکنم سه شنبه در شمایل مردیست، که در آستانه چهل سالگی به سر میبرد، با ترس ها و دلهره های طی کردن یک دهه از زندگیش.

با فرداهای مبهم روبرو و دیروزهای خوب و بد!

سه شنبه روز عاشق شدن است اگر دیر بجنبی همه هفته را تنهایی و اگر مهربان باشی دیروز را تشییع کرده ای.

سه شنبه ها روز انتخاب است، باید از روی نشانه ها انتخاب کنیم و عواقبش را هم تا عمق روزگار بپذیریم.

فرقی نمیکند کدام سه شنبه عمر آنطور که باید زندگی کرده ایم، حتی اگر فقط یکی از روزها باران بیاید یعنی خدا هم سه شنبه ها را دوست دارد.



١٤٩-دوشنبه واقعی

دوشنبه ها روز واقعیت است.

یک روز واقعی که پس از آن دو روز پر ابهام و کش و قوس دار و بی حوصله از راه میرسد.

به امروز که رسیدیم میفهمیم زندگی آنقدرها هم شوخی نبوده، باید آبی به صورتمان بزنیم و بیشتر فکر کنیم، به روزهایی که مانده، به کارهایی که مانده و باید کمی بیشتر به واقعیت خودمان نزدیک شویم.

دوشنبه مثل تحول زنی در آستانه سی سالگیست. زیبا و شیرین و کمی دلهره آور ...

و من از اینکه میتوانم با دوشنبه رودر رو و منطقی آغاز شوم لذت می برم.

امروز، نه روز جنگ است نه صلح، امروز روز بخشش است، سخاوت آسمان و مهربانی زمین به ما بخشیدن را در دوشنبه یاد میدهد و به هر آدمی تلنگر میزند که فقط همین امروزخود خودش باشد.



١٤٨-یکشنبه عجیب

یکشنبه روز عجیبیست،

همین یکشنبه است که آدم را مغرور میکند،

همین دومین روز است که ما آدمها را هوایی میکند که خیلی زور داریم.

وقتی زورمون رسیده که شنبه ی طولانیه نچسبه به راه نیا را سر به راه کنیم و از هفت راه هفته به درش کنیم، وهم برمون میداره که خیلی بلدیم.

یکشنبه روز عجیب آدمهای بلد روزگاره، هرچند که در آن ینگه دنیا که همیشه مرگ بر آن میشه !یکشنبه تازه زنده شده و همه رفتن اون جاهایی که خیلی خوش میگذره! 

اما یکشنبه در این ور آبهای نیلگون همیشه فارس و خلیج و چی و چی تازه روز دوم خمیازه کشیدن و بی حوصلگی های کشدار همراه با شعف از رفتن شنبست.

من به یکشنبه احترام میزارم وقتی که کلیساها سرود میخوانند و اخبار شهرم مدام اسم میگوید و من مدام تقویم را نگاه میکنم که چند روز تا اخر هفته وقت مانده.

یکشنبه روز عجیبیست.



١٤٧-شنبه های بی حوصله

بی حوصلگی شنبه آنقدر زیاد است که دیگر مجالی برای گفتن از بی حوصلگی های خودم نیست.

شنبه که می آید انگار هرگز خیال رفتن ندارد.

عقربه های ساعت یک جا می چسبند و شنبه در تاجگذاری باشکوهش بی رغبتیه ما را برای آمدنش نظاره میکند.

شنبه روز بیخیالی و البته استرس های بیهوده است، روز غصه های انباشته شده از دلگیری عصر جمعه یا شاید هیجانات کاذب از شور و شیدایی تعطیلی روز قبل.

شنبه که می آید انگار همه هفته و سال همینجا میخواهد متوقف شود.

توقف میکنم تا شاید فردا بیاید.


١٤٦-رای من

باید رای بدهم-

رای من تویی

باید بنویسمت

رای من تویی،

با کدام قلم تو را بنویسم که شایسته ات باشد

رای من تویی

روی کدام کاغذ نامت را حک کنم که بوی بهشت بدهد.

باید امروز به تو رای دهم

اما میخواهم برای خودم بمانی

نمیخواهم نامت دست به دست در شهرم بچرخد

و فردا و فرداها سهم کوچکم از تو ، با رای دادنم به تو گرفته شود.

بگذار در قلبم تا ابد دست نخورده بمانی.

بدون کاغذ سفید بی احساس

و شناسنامه ای خط خورده

و قلمی دست ساز!

رای من فقط تو برای من.



١٤٥-جمعه های بی هویت

جمعه ها روز بلندیست، روز برنامه های عقب مانده. جمعه ها تصمیم میگیریم که فلان کار را کنیم،

یا مثلا حال کسی را بپرسیم، یا به دیدار کسی برویم، 

جمعه ها روز بلند و پر برنامه ایست!

جمعه ها روز خواب های بلند صبحگاهیست ، وقتی که خوابت نمیرود و چیزی در گوشت نجوا میکند بخواب! تعطیل است...

جمعه ها روز غفلت است، وقتی که صبحانه ات را جای نهار میخوری و شامت را در بغض عصر های دلگیر و طولانی جمعه بالا می آوری!

جمعه ها روز الکی هفته است! روز بیچاره ای که آخر نفهمیدیم زوج بود یا فرد! دختر بود یا پسر، عاشق بود یا فارق!

جمعه عصر که دلت برای خودت تنگ شد و دستت به هیچ کدام از کارهای عقب افتاده ات نرفت، فکر میکنی همه آخر هفته ات به بطالت گذشته. و میشمری چند جمعه کسل کننده را باید بخوابی تا اسفند را تمام کنی.

شاید جمعه های بهار، صورتی باشد و کارهایت عقب نیفتد.



١٣٩-ذره ای میرا

گم شده ام

کسی مرا پیدا میکند؟

گم شده ام

کسی از حال من خبر دارد؟

از خودم دورم

و در کهکشان افکار پیچیده ای ،

همچون ذره ای میرا شده ام

کسی ستاره مرا میبیند؟

کسی مرا به من بازگرداند

روزهاییست که دلم برای من تنگ شده.



١٣٧-ریحون سبز

استنشاق بوی ریحون 

 بالای قله ی پاکدامن سفید،

و نفس های جاویدان مهربانی

بر سرسبزترین دشت عشق و زندگی

مرا کنار آن ریحون تازه چیده شده، جوانه میزند.



١٣٦-شباهت من با تو

چه تناسبی بین من با توست

وقتی تو از کوههای سبز شمال میگویی

و من از گرمای آفتاب جنوب!

چه شباهتی بین من با توست

وقتی من یک زن سنتی مدرن بزک کرده هستم

و تو یک مرد مذهبیه بی شمایل  اما روشن فکر!

روشن فکری که من قلبش را دیدم

قلبی که من صدایش را شنیدم

صدایی که من را آرام میکند!

چه تناسبی بین من با توست

که اینگونه آرزوهایم را برایت در سینی نقره ریختم

و تو طلا کوبش کردی!

شباهت من با تو مهم بود

یا صدای قلبت و شمارش نفسهایم!

کدام صدا شمال را به جنوب نزدیک تر میکند.

کدام هوای بارانی؟

کدام زخم قلب رنجور؟





١٣٣-عشق سالهای سی سالگی

اگر هفده ساله بودم میگفتم عشق فقط یک بار اتفاق میافتد

میگم دل فقط یکبار غش میرود

دست فقط یکبار میلرزد

و تا سالها،

سالهای زیاد

و تا ابد،

ابدی که معنایش دیگر آن ابد و بی نهایت نیست ادامه خواهد داشت...


اما وقتی سی سالگی را میگذرانم

وقتی که طعم گس نیمه زندگیم را چشیده ام و مزه اش هنوز آلوده ام نکرده،

میگویم عشق زاییده خیال است.

با این حال

آنقدر عطش برای عاشق شدن دارم

که این روزها بارها عاشق شدم

خنده داره

اما آنقدر عاشق شدم که هوش و حواسم به جایی دورتر از رقص ستاره ها رفته

آنقدر عاشق شدم که به سقف اتاقم ساعت ها خیره شدم و لبخند زدم.

یک روز،

دو روز،

سه روز...

عاشق بودم و هنوز سقف اتاقم بی ستاره میدرخشید

عاشق شدم و هنوز قلبم بی دلیل می تپید.


شناسنامه ام کجاست!

میدانم هفده ساله نیستم

میدانم عاشق شدن انقدرها هم احمقانه نیست

میدانم عشق زاییده خیال است.

چهارمین روز رسیده

دیگر به سقف زل نمیزنم

سرم را از پنجره بیرون میاورم و نفس میکشم،

سرم باید باد بخورد، زیاد وهم برش داشته بود!

عشق چیست!؟

به سقف اتاقم نگاه میکنم اصلا ستاره نداشته،

و نمیدانم چگونه سه شب بی دریغ درخشیده!


باید بروم بیرون،

اینجا هوا کم است.

اینجا برای عاشقی هوا کم است.

پالتوی مشکیم را که کسی در بیست سالگی برایم آورده بود میپوشم.

 بوی عشق میدهد،

 آخ که چقدر بوی واقعی عشق میدهد،

اما هنوز سردم است.

مردم همه در کوچه بی هدف راه میروند و بی تفاوت میگذرند.

آخ...

کسی به من خیره شده

کسی نزدیک تر میشود.

قلبم، نه...

میدانم که فقط یک روز گذشته از چهار روزی که عاشق شدم ،

و 

فهمیدم عشق کذایی ترین اتفاق نیمه ی عمرم بوده.

آخ...

کسی به من لبخند میزند.

قلبم،

آخ ...

قلبم چه تند میزند.

میخندم،

خوب خنده ام گرفته

من باز هم عاشق شدم...

گرمم شده.

باز سه روز سقف اتاقم به من لبخند خواهد زد....

چندتا سه روز را باید اینگونه بگذرانم تا سی سال دیگر عمرم پر از عشق شود.

چند بار!