سلام
سلام به تو که مهربانی،
نه تو مهربان ترینی!
تو در منی
و من با تو بیش فاصله دارم.
فاصله ام را کم کن،
چون تو نزدیک ترینی به قلبم.
همانی که گاهی تند میزند،
همانی که گاهی میمیرد و تو باز،
زنده اش میکنی.
زنده ام کن به عشق
زنده ام کن به دلدادگی
زنده ام کن به دوست داشتن
و در من نمیران آنچه را تا امروز برایش زنده بودم
و به خاطر داشتنش،
بارها مردم!
در من نمیران حرمت قلبی را که به عشق تو زنده است.
سلام به تو،
سلام به مهربان خدای دوست داشتنیم.
مرا ببخش که یک بار جان شیرینم دادی
و من بارها تلخ مردم.
زنده ام دار به عشق،
و در من نمیران آنچه مرا از من دور میکند.
منی که تو در آنی...
ای خدای خوبیهای عشق و جاودانگی.
میخواهم عاشقی کنم
تو به من عاشقی کردن را یاد میدهی!
میخواهم دوستت داشته باشم
تو به من دوست داشتن را یاد میدهی!
میخوام برایت عشقی داغ هدیه کنم
دلت را با گرمایش وفق میدهی!
میخواهم دستهایت را محکم بگیرم
سردی دستهای خزان زده ام را تاب می آوری!
میخواهم ببویمت
بوی بهار را به آغوشم می آوری!
میخواهم با تو تا آن دورتر ها بدوم
تو دویدن و خندیدن را یادم میدهی!
میخواهم با تو در چمنزار عشق دراز بکشم
تو هوای آفتاب بالای سرم را داری!
میخواهم باز عاشقی کنم
تو چگونه عاشقی کردن را، یادم میدهی!
تحریم ها بهانه بود
دیدی که تمام شد
دیدی که برجام سرانجام داشت،
اما ماجرای عشق من با تو
بی سرانجام تمام شد.
تحریم ها بهانه بود
که تو چند قدم مانده به پیمان اقاقی ها
جا بزنی و گرانی روزگار را
بهانه کنی برای گرانی عشقم به تو!
سالها گذشته
و
همه جام ها بالا رفته،
اما...
من جام مهر و دلدادگیم را
که
در این سالها کهنه و جا افتاده تر شده
به حرمت عشقی بالا میبرم
که جامش را شکسته...
تجریش مرا یاد تو می اندازد.
یاد تب عشقی که آنروزها بازارش داغ بود و هنوز خریدار داشت.
کنار مغازه کفش ملی. آن سر میدان. منتظرت میشدم و سرک میکشیدم تا از دور بیایی.
می آمدی... همیشه مهربان بودی و با لبخند و هدیه می آمدی.
همان وقتهایی که تو ماشین نداشتی و من فقط یک کوله پشتی رنگ و رو رفته همراهم بود و مقنعه سر میکردم.
همان وقتهایی که در ازدحام شهر تو فقط مرا میشناختی و من تو را...
همان وقتهایی که نمیدانم به خاطر روزهای جوانی بود یا عطر مدهوش کننده عاشقی،
که تجریش را پیاده پشت سر فراموش میکردیم و آنقدر حرف برای گفتن داشتیم که ونک روبرو سلام میکرد!
عجیب بود، عجیب بود که آخرین بار نه حرفی برای گفتن، نه پایی برای پیاده رفتن، و نه انگیزه ای برای منتظر شدن کنار آن کفش فروشی که دیگر کفشهایش برایمان بوی پلاستیک میداد داشتیم!
تو ، شیشه ماشینت بالا بود که مرا نبینی،
من ، روسری ام افتاده و شیشه ماشینم بالا بود تا هیچ کس مرا نبیند!
عجیب بود،
حتی برای خداحافظی هم حرفی نداشتیم!
به گمانم همه روزها دوشنبه اند،
همیشه این تویی که میروی
و من همه هفته منتظرم تا با دسته ای نرگس باز گردی!
دنیای من دایره دوار دو دو زدن هایم شده
تا باز دورت بگردم
ای هلال ماه دوشنبه های من...
تنهایی شاخ و برگ هایی دارد به بلنداس سرو
تنهایی از هر کسی دیگری را میسازد،
تنهایی ریشه هایی دارد تا عمق زمین
زمینی که مرا زمین گیر کرد
و گرفتاری هایم را تا دل آسمان شاخ و برگ داد...
وقتی که دنیا مرا به نام میخواند
تو چگونه داستان مرا از بر میکنی
ای خنیاگر پیر این صحرای مرده.
تو چگونه مرا میبوسی
ای فسرده بر دشت آرزو،
ای مجنون بی رقیب
ستایشگر قلب.
وقتی ساعت عاشقی میمیرد
و زمان نبض انتظار را به دیوار تنهایی من میکوبد،
تو چگونه مخمل خیالم را به طوفان زمان میسپری!
چگونه...
هنوز نمیدانم
که
ماندن در قفس با آن غریبه را میخواهم
یا آزادی در آسمان بدون آن یار مهربان !
زمان مدام نهیب میزند که نفس به شماره افتاده،
برای با او بودن،
برای لمس ابریشمی دستانی که گرمم میکند!
و هنوز نمیدانم
زندان من آسمان است
یا آزادیم در قفس...