سالها بعد،
در زمستانی که دیگر مثل قبل تر ها برف نمیاید
با تو زیر آن درخت قرار میگذارم،
سالها بعد که دیگر موهایم رنگ این برف شده
تو را در سردترین روز آن سال خواهم دید.
قول بده دیر بیایی
تا من آنقدر وقت داشته باشم یخ بینمان را آب کنم...
قول بده کفش هایت محکم باشد
تا دیگر مثل آن سال در انتظار من خیس نشوند.
قول بده جیب های کتت بزرگ باشد
تا دستهای سردم را قلاب کنی به انگشتانت.
سال ها بعد هنوز دستهایم همان بوی همیشگی را میدهند
و تو را هنوز عاشقانه لمس میکنند.
قول بده چتر بیاوری،
لابد آنقدر پیر و رنجورم که از بارش برف بترسم.
سال ها بعد شاید به هم قول هایی بدهیم که...
دیوانگی که شکل ندارد
شمایلی ندارد
دیوانه همانیست که خودش به خودش میبازد
یا شاید به خودش گل میزند!
دیوانگی که اندازه ندارد
قامت ندارد
قدمت ندارد
همین که به اندازه تمام زمستان
قلبی عاشق را به یخ زدگی بسپاری
دیوانه ای!
من دیوانگان زیادی را دیدم.
من خودم یک دیوانه ام
من در بندی گرفتارم
که نه راه رهایی از خودم را بلدم
نه راه آزادی به جایی که همه دیوانه وار عاشق خودشان شده اند...
مهربان خدایم
به من جرات گفتن واقعیت و آنی که هستم بده،
مستاطلم
و از آنچه بعد از نشان دادن خودم رخ میدهد
میترسم.
میترسم
و این ترس ناشی از چیزیست که در گذشته به سر خودم آوردم.
مهربان خدایم
قلبم در نوسان حسی بالا و پایین شده
کمکم کن تا خودم باشم.
جنگ تمام شده-
دیگر باز گرد.
جنگ تمام شده
وقتش شده ساکت را ببندی
و به خانه باز گردی.
سالهاست منتظرم...
شاید آنقدرها مقدس موابانه دفاع نکردم
شاید انقدر که باید جنگیدن بلد نبودم
اما سالهای زیادی به دکمه افتاده ی پیراهنت زل زدم،
و منتظر شدم تا بیایی و برایت بدوزمش.
جنگ تمام شده-
بیا،
بیا تا غبار پیراهنت را بروبم
بیا تا کفشهایت را جفت کنم
و برایت چای بریزم
میخواهم زن باشم
میخواهم زنانه دوست داشتنم را نشانت دهم.
جنگ تمام شده-
هر چند در همه ی سالهایی که از عشقم به تنهایی دفاع میکردم
چیزی در دلم میگفت جنگی در کار نیست!
حسی در دلم با بغض فریاد میزد
جنگی نیست،
و آنسوتر زنی زیبا با پوستی سفید و پیراهنی آبی
در جایی دیگر که از دلم خیلی فاصله دارد
انتظارت را میکشد،
تا تو را به جنگ با من
جنگ با دلم
جنگ با جانم
و جنگ با عشقم ترقیب کند.
در همه این سالها غبار کمرکش هایی را که پشتش سنگر گرفتم بر موهایم حس کردم.
همه این سالها زخمی ترکش هایی بودم که از دوردستها دلم را نشانه میگرفت.
همه این سالها من جنگیدم تا تو از جنگ با من بازگردی.
دوران جنگ گذشته-
و من خسته ام بسکه به آن عکسی خیره شدم
که هیچ حسی در چشمهایش نیست،
روزهای اول که رفتی
چشمهایت برق میزد
و من فکر میکردم مدام فریاد میزنند
آهای دختر،
عاشقت هستم،
منتظرم بمان.
سالها گذشته
و دیگر نه آن عکس رنگ و رویی دارد
و نه من چشمهایم سویی تا باور کنم
آنچه در چشمهایت بود برق عشق نبود.
شادیت از رفتن به جنگ بود...
جنگ با من
جنگ با دلم.
اینک من مانده ام
و عکسی که دلم میخواهد فکر کنم صاحبش اسیر شده
و برای همین هنوز نیامده،
من مانده ام و دکمه پیراهنی
که دلم برای صاحبش پر میکشد که سوز سرما تنش را لمس نکند.
جنگ تمام شده-
اما هنوز او با من صلح نکرده.
لعنت به جنگ یک تنه
لعنت...
آن دوردستها
آن دوردستهایی که دماوند هنوز عاشقانه ایستاده
سرود برف مرثیه خوانی میکند،
بالای آن کوه
آن قله
پیراهن سیاه عزا پوش شب را از پیکر تنومندش بر کنده
و سفیدی عشق را بر اندام مخملیش رونمایی کرده...
آن دور دستها برف میاید
و این جا
این نزدیکی ها،
من موهای سفیدم را
که بلندیش از بالای آن کوه عاشق تا این زمین خاکی رسیده
در هم میبافم
تا جامانده ی تارهای سیاهش نمایان نباشد...
اعجاز نبود
دست سنگین سرنوشت بود
که بر پیکر بی جان من انگشت فاتحه میزد
در لحظه ای که گمان میکردم تو مرا فتح کرده ای
و من اقلیمای مو خرمایی مهتابی پوست تو شدم،
همه چیز آوار شد
و اعجاز تنها در داستان ابراهیمی آمد که آتش عاشق ترش کرد...
همه چیز در یک عصر جمعه پاییزی کهنه و مندرس تر از آنی که میپنداشتم شد،
و تو دیگر نه فاتح من بودی و نه من دیگر آن زن عاشق عصر یکشنبه...
آه از رنج گذر زمان...