ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

173-جنگل خیال

همپای من بیا

که بغض مهتاب، پیاده راه جاده را گرفته!


با من بیا .

در شهر پیچیده که ماه گم شده

و امشب بی مهتاب آغوش آسمان باز میشود.


همپای من بیا،

این صبح که از پشت کوهها سرک بکشد

من خورشید را به بسترم راه میدهم.


روزهای تکراری بی مهتاب -

با آفتاب-

در شبگردی دخترکی عاشق

بدون نوازش شکوفه ها

و تنهایی درخت

و درختها

و جنگل...

جنگلی که عشق شکوفه به  تاریکی آفتاب  را فراموش خواهد کرد!


به جنگل خیالم خوش آمدی

اینجا تاریک است

اما خبری از گرگ درنده ی عشق نیست،

نترس ای بره ی مهتاب پوست تازه شکفته.



١٦٧-شنبه آخر

آخرین شنبه سال هم رسید

اما خسته

اما تنها

در غربت دیده نشدن

شنیده نشدن

شمرده نشدن،


آخرین شنبه وقتی آمد

که دیگر نشانی از اولین شنبه هفته نبود،

تمام هفته های سال که شنبه های کشدار و تمام نشدنیش را به رخمان کشید

و ما را تمام کرد،

تمام سال ما را تمام کرد.

بیچاره شنبه محزون بی غرور که دیگر چیزی برای باختن ندارد-

شنبه ی تعطیل،

که خود را به آب و آتش زده

بزک کرده

به تعطیلی زده،

اما باز هم دیده نمیشود.


همه چشمها به ساعت ٨ یکشنبه سال بعد خیره شده

و همه گوش ها منتظر دعای حول حالنا مانده.

خداحافظ آخرین شنبه ی دلداده ی رفتنی.




١٦٦-جمعه آخر

گرچه تمام سال 

جمعه هایش به تکرار

و کشدار

و غمدار  گذشت،

  

گرچه همه جمعه ها هجوم خاطره بازی های پوسیده بود

و سیلاب و طوفان های سال، در غروب جمعه آوار میشد.


گرچه تمام روزها منتظر جمعه بودم

و رسیدنش خفقان زندگیم را می آورد.


اما چه کنم که جمعه های مغموم،

که نفهمیدم دختر  بود یا پسر

زوج بود یا فرد!

نفس های آخر سال را در غریبی میکشد-

با شادی آنان که سال نو را در سفر هایشان شروع کردند

و غربت آنان که هنوز غبار روی پنجره را با امید میروبند.


این جمعه بلاتکلیف بین عید و کهنه عید هم میرود.

دست مهربانی به همراهت ای دلگیر و خسته ی روزهای هفته...



١٦٥-آخرین پنجشنبه

آخرین پنج شنبه سال است.


قرارمان پای آخرین چشم به راهی آسمان،

 هم پای آخرین پرنده ای که از کوچ باز مانده

و صدای بال زدن های بی قرار پروانه

برای از پیله رها شدن...


سلام ای آخرین پنج شنبه سال.



١٦٣-آخرین سه شنبه سال

همه روزها بهانه اند

این آخرین ها که می آیند 

دلم بیشتر هوای تو را میکند

این آخرین ها که تمثیل خاطره میشود بر پیشانیم

مثل آخرین سه شنبه سال

که تا دم آخر چشم به راه بودم

و تو آخر نیامدی!


سه شنبه ها را دوست داشتی؟

میدانم.

اما این آخرین که همه  آتشین جشن سال را

در پایکوبی و زردی و سرخی آتش میگیرند

من قلبم

آی قلبم

مجنون قلبم -

در آخرین سه شنبه ، آتش گرفته.


آغوش تو جهنم دواری که سرد نمیشود

لبهای تو دره خشک بی انتهایی که سیراب نمیشود

دستهای من مقیاس تبلور عشقی که پایان نمیابد.

مختصات صورتت نقشه جهانی که فراموش نمیشود.

جنگ!

کدام جنگ نقش این وطن را از اقلیم شمال و جنوب قلبم پاک میکند

کدام جنگ ،

 کدام دشمن تو را از من فتح میکند!


آخرین نامه هم رسید

آخرین برگ سرنوشت.

یا ...

آخرین سه شنبه سال است 

و  آخرین بارش آسمان است

و آخرین لحظه های قبل از هیاهوی آتشین شهرم است 

و...

من باز آخرین بار نیست که یاد تو می افتم.

ای اولین و آخرین آتش آغوش تبدار من.

زردی من از تو 

سرخی تو ...


١٦٢-دوست داشتن باد آورده

باد می آید،

دوستت دارم  های من

با طراوت بهار

با  رقص شکوفه ها

و با سرعت باد 

سمتت می آید.

پنجره اتاقت را باز کن

دوستت دارم من باد آورده است

اما ماندنیست،

ماندنی...



١٦٠-حلقه عاشقی

حواست را به من بده

من برایت عشقی ابدی آورده ام-

شعرهایت را به من بده

من شب شعر با تو بودن را ستاره باران میکنم-

آخ از بی صبری روزگار

حلقه ای زر در دستت آب شد،

و شرم نگفتن دوستت دارم

بر پیشانیت جاری...

حواست را به من بده 

من دستهایت را بدون آن حلقه عاشقی هم میبویم...

مشامم سرشار از نسترن آغوش حواس توست.



١٥٦-آغاز و پایان

امروز آغاز بود

پس از آنکه به پایان رسیدم

امروز شروع بود

پس از آنکه من تمام شدم.

اشکهایم  در تندبادی شروع شد

اما حسی در دلم تمام شد.

تا  سال نو راهی نیست

نمیدانم آغاز خواهم شد یا خط پایان را میگذرانم!



١٥٣-دهلیز ستمگر

به من زندگی کردن را یاد بده

با نوازش آفتاب پشت پنجره

و سر انگشت اتفاق

در اتفاقی ترین روزهای هفته

و لحظه های عمر.


چشمهایت را به من بدوز

و مهر و دلدادگی را به فردایم ربط بده

میدانم بی ربط ترین خط سرنوشت را پیش گرفته ام

اما من از سرنوشت پیشی خواهم گرفت

به من زندگی یاد بده

تا نقش خیالم را روی قلبت حک کنم،

قلبم خیال هایی دارد

خیال تو...

راستی میدانی ؟!

سالها عشق را در دهلیز ستمگری محبوس کرده بودم

تا تو راه آزادی را نشانم دهی.



١٥١-چهارشنبه آرام

چهارشنبه روز آرامش است.

پنجره ها را  باز میکنم تا از زنجره ها رهایی یابم.

شهر آشوب پر قصه و وسوسه را به باد سرگردان کوچه میسپرم و خودم در این ور دلگرمیه روزگار چای میخورم.

چهارشنبه روز پذیرش است. پذیرفتن آنچه هستم، بودم یا ممکن است بشوم! ستیزی در کار نیست، کائنات مرا به مهمانی لحظه ها خواهند برد. و من دست مهربانی به این روز آرام خواهم داد.

چهارشنبه ها روز امید است. امید به همه آنچه که در طی هفت روز، دل را ناامید میکند.

باد می آید آنسوی پنجره، چایم سرد شده، اما این پنجره امروز همه چیز را زیبا نشان میدهد.