ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

٤٠-افسون

فرصت بده ،
آغوشت سرشار از وسوسه های اعجاب انگیز آفرینش است،
همرنگ پاییز...
مملو از رنگارنگیه اغوا کننده ی هم خوابگی!
در بستری رو به مرگ، در خواب پری ها. و افسانه ی بی رقیب چشمهایت.
افسونگر دریایی و پر تلاطم عشق.
عشق...
عشق...
من یقین دارم عشق وجود ندارد. اما آغوشت مرا به غرق شدن در رویاهایم فرو میکشد.
یقین دارم گرم شده ام...


٣٦-خوشبختی

ضرب آهنگی ممتد در مداوای هنجره ی بیمارم همراهیم میکند.
شنیدن لغزش اشک بر گونه های پرتقالی افسوس،
و حس نم باران های دیدگانی که امیدم را تا ابد گره زده و کور گذاشته.
چقدر خوشبختم...
چقدر خوشبختی...!
همه ی روزها این را از خودم میپرسم، با زمزمه ای غریبانه که بی قراری هایم را ادامه دار میکند...
هنجره ام خسته و بی رمق است، 
آرام فکر مشوشم نجوایی در دوردستهای امیدم است، صدایی همچو آفتاب وقتی که ماه را صدا میکند و عاقبت روزی گردش خواهد چرخید .


٣١-خواب پریها

این قصه ی بی پایان ناتمام مانده،

همانی که بی مقدمه شروع شد،

 همانی که مرا از خواب پریها بیرون کشید و به دنیای دیگری برد! 

و همچون مکاشفه ای نا ممکن در شریان های من جاری شد و فشارم را تا مرز طوفانی حادثه بالا برد، حادثه ای که مرا تا انزوا به جایی که نمی دانم کجاست و حتی نامش چیست کشاند!

اتفاقی که تنها یک بار ممکن می شود اما تمام نمی شود!

 و تمام من نا تمام مانده در این پرواز بی بال و پر...



٢٨-بیا

بیا و موهایم را شانه کن

و پیش از آنکه تا ته کوتاهشان کنم برایم بباف.

گلهای بهار نارنج را قبل از میوه دادن بچین و میان دلهره های گیسو یم  سنجاق کن.

بیا و مخمل پیراهنت را سوار بر حریر دل انگیز رویاهایم بدوز و تنم را به رخت تازه ای از رنگ های پاییز آذین کن.

بیا و پاپوش امنی شو برای پاهای رنجورم که  زخم هایش از دویدن هایم آماس کرده اند.

بیا و به وسعت همه سالهای باقی مانده عمرم ، دستهایت را باز کن...

بیا و با شکوه در قلبم بنشین و با غرور قلبم را بگیر و با وضو دستم را لمس کن.

و این شام آخر پاییزی را به وسعت همه دلتنگی هایم ،

و به عمق وسواس های عاشقانه ام به صبحی در بهار برسان.

آنسوترها...

همان جا که  عطر بهار نارنج ها هوای شهرم را وسوسه کرده اند.



22-در من

در درون من چیزی رو به بلوغ است، 
بسان کودکی زاده نشده ،که هنوز دنیا را ندیده همه چیزرا خوب بلد است.
بسان زایمان زنی در دشت بی آنکه کسی فریادش را مرهم شود.
در درون من موجودی جوانه زده!
دوستش دارم، 
همچون روزهایی که مبتلا شده بودم به جنون و ویرانی...
چیزی دیوانه کننده در درون من جان میگیرد،
چیزی شبیه معجزه.
آرام آرام و بی نشان.
با شاخ و برگی که مرا بی تعصب به زمین وصل کرده و با تعصب خود را بالا میکشد!
طفلکم فکر میکند جانی دارد این ریشه های بی بنیان خشکیده!

در درون من حسی متولد میشود، یا شاید حرفیست، یا شاید فردایی یا امیدی یا کودکی...
نه!
همه کودکان زمین بی پدرند، وقتی مادرهایشان بی عشق مانده اند.
در درون من خلوتیست که حرفهای ناگفته ای را به جان میکشد تا روزی متولد شود و بر زمینش بگذارد.


١٣-زخم

انجماد زخم های کهنه و انتشار طاعون وار گذشته، 
همچون خوره ای ارغوانی لحظه های ناب را مکدر میکند.
چقدر سرد بود این تابستان، 
به گرمای زمستانی که با او از آن کوهستان گذشتم!
چقدر آرزوهایم بلند بود! 
من،
وقتی که سقوط میکردم تازه فاصله ام را با دنیا دیدم.
سقوط...
حسی جدای از زاده شدن و مردن.
چیزی بین آمدن و رفتن. 
لذت هم آغوشی زهر آلودی که تاوانش را در اقیانوس بی کران آتش چشمهایش باید بدهی.

زخم هایم درد ندارند وقتی که از آسمان نگاهش افتاده ام...