این قصه ی بی پایان ناتمام مانده،
همانی که بی مقدمه شروع شد،
همانی که مرا از خواب پریها بیرون کشید و به دنیای دیگری برد!
و همچون مکاشفه ای نا ممکن در شریان های من جاری شد و فشارم را تا مرز طوفانی حادثه بالا برد، حادثه ای که مرا تا انزوا به جایی که نمی دانم کجاست و حتی نامش چیست کشاند!
اتفاقی که تنها یک بار ممکن می شود اما تمام نمی شود!
و تمام من نا تمام مانده در این پرواز بی بال و پر...
بیا و موهایم را شانه کن
و پیش از آنکه تا ته کوتاهشان کنم برایم بباف.
گلهای بهار نارنج را قبل از میوه دادن بچین و میان دلهره های گیسو یم سنجاق کن.
بیا و مخمل پیراهنت را سوار بر حریر دل انگیز رویاهایم بدوز و تنم را به رخت تازه ای از رنگ های پاییز آذین کن.
بیا و پاپوش امنی شو برای پاهای رنجورم که زخم هایش از دویدن هایم آماس کرده اند.
بیا و به وسعت همه سالهای باقی مانده عمرم ، دستهایت را باز کن...
بیا و با شکوه در قلبم بنشین و با غرور قلبم را بگیر و با وضو دستم را لمس کن.
و این شام آخر پاییزی را به وسعت همه دلتنگی هایم ،
و به عمق وسواس های عاشقانه ام به صبحی در بهار برسان.
آنسوترها...
همان جا که عطر بهار نارنج ها هوای شهرم را وسوسه کرده اند.