بی تو مهتاب و شب و قشقرقه آینه ها
بی تو شعر و شعف و مژده ی این پنجره ها،
گیسهایم با حریر لمس تو بافته شد
وقت رفتن دلم از عطر تو صد خاطره شد،
مهربانم جان من را چون شقایق عمر نیست
بیشتر با من باش، فرصت جبران بیش نیست.
حال من
حال آنیست
که در حول و هوای فکر کسی،
پرسه میزند
و همه ی لحظه های حالش
بر این احوال گذشت
که...
اگر یادش از این حوالی گذشت
حلالش نمیکنم!
من قدمهای کبود دل تبدار توام
من صدای نفس خسته و بی جان توام
با من از صبح بگو، از افق نور بگو،
که من امروز همه جا گشتم ،
و با غیر برفتم،
عشق بیگانه گزیدم...
آه...
.
.
.
جز تو من مهر ندیدم
جز تو من هیچ ندیدم.
تا صبا با شب و مهتاب، گشتم
و دیدم
که هنوز مرغ مینای قفس های توام...
هیچ میدانی چقدر از ماه گذشت
چقدر از آن شب یلدای تباهی گذشت،
با خودت خلوت مهتاب کن
و بشمر از روز جدایی چند دیروز گذشت.
روزها همه تکرار نفسهای تو است،
به خیال نگرانم بنشین
و به لبخند بگو زود گذشت...
چرب زبانی نکن ای عشق جگر سوز
که از ایام جوانی و سبکساری من بیش گذشت...
تو یک تکه از قلب نیلوفری
تو آفتاب و مهتاب و افسونگری
مرا با تو هیچ تردیدی نبود
امان از دل نازک لعنتی...
لبخندت رازیست
افسونگر بی پرواییست،
دستهایت پلیست
جاده ای رو به غروبیست،
دستها و لبخندت
مسیر مه آلود مهتابیست...
و
همه جا، جای تو خالیست!
تابستان پاییز می شود
سبزها زرد می شوند
آسمان نیلی می شود
خورشید طلایی میشود،
دلم روشن می شود
چشمم تاریک می شود
موهایم سفید می شوند
دندانهایم سیاه می شوند.
پاییز زمستان می شود
زردها برفی می شوند
دلم آبی می شود
آسمان نارنجی می شود.
زمستان بهار می شود
برفها شکوفه می شوند،
و من ...
هر روز رنگ به رنگ می شوم تا رنگ تو را ببینم ...
لبخندت رازیست،
افسونگر بی پرواییست!
دستهایت پلیست،
جاده ی رو به غروبیست!
دستها و لبخندت
مسیر پر پیچ و خم جانیست...
جانی که هست اما جایش خالیست...
تا تو هستی دلبر و دلدار من
مهربان خوبروی حال من
زندگی شهدی میشود همچون عسل
تا تو آیی بر این ایام من.