من آن ترسای شاعر
آن زن لولی وش نادم،
من آن مرغ غزل خوان
آسمانی در دل جان،
منم این الهام بی تلقین
به جا مانده از یاد و یقین...
مردم از ابر و باد میگویند
بی آنکه بدانند تو باد آورده نبودی!
مردم از داد و بیداد روزگار میگویند
بی آنکه بدانند تو روزی آرام زندگی بودی.
مردم از تو میگویند
و نمیدانند تو ابری ترین داد دل آرام من بودی...
من عبورم
من هبوطم
من در این شهر در طواف زلف توام
همه جانم و بازدم گرم نفس های توام
من توام
یا تو منی
من بهای غم شبهای توام
با تو من هیچ ندارم
بی تو من هیچ نخواهم
من حضورم
من عبورم
بی تو من سایه ی سردی گذشته از غروبم
تا سحر راه دراز است
من هنوز تا به سحر
چشم به راه دل تبدار توام
دیگر تمام شد آن همه قیل و قال
ای کولی هزار رنگ روزگار
دستم بگیر و به محبت نگاه کن
این فال من است بر کف دست یادگار
دیگر تمام شد، من به فردا رسیده ام
ای آمده از پشت بوته ها عیان!
چیزی نگو از آمدن بهار
دیریست که عطر زمستان را شنیده ام
ای نگارم، روزگارم، ای پری
سرپناهم بودی با مهر و افسونگری
ای امیدم وقت رفتن زود میرسد،
مهربانم ،چرا سایبانم را با میبری
یلدا،
بلندتر از رویا
پیر مهجور این دنیا
جان گرفته از پاییز رعنا
نطفه درخت خشکی در دریا.
یلدا،
تمام نشو ای شب بی فردا...
گمان میکنم پنجره را اشتباه باز کرده ام
و او پشت شیشه تنها ایستاده در خیالم بود
هوا گرگ و میش بود من چه گناهی کردم،
و او دست رد به دلم نزد و این گناه من بود!
به گمانم مرا دوست داشت و با من مهربان بود
اما او مهربانی را بلد نبود و با من فقط دوست بود!
هوای فاصله در فصل عاشقی سرد بود
فصل را اشتباه گرفتم راه او از من دور بود