ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

٥٢-بالهای تو

ابراهیمم از آتش میاید.

همچو معجزه ای در بطن زندگی،

بی آنکه بدانی که حست چیست!

و لبخندی سمج مدام تولد پروانه ای را تکرار کند...

بالهایت را امروز به من بده،

من خریدار بلند پروازی های آن پیله ی تنیده ام.



٥١-داغ بوسه

کماندار عشقی شیدا وار

بر افسون بی همتای خواب من نشان گرفت

و پیشانیم را داغی چون بوسه خورشید انداخت.

میسوزد این نشان نیزه ات،

ای کماندار نابلد خواب آلود...




٥٠-برزخ

گرمم شده

جهنم آغوشت مرا سوزاند

یا عذاب عاشقی!


سردم شده

خمار چشمهایت یخ زده ام کرد

یا بی مهری دستهایت...



٤٩-کمتر از خالی

چیزی در من خالیست... 
چیزی در جایی از روزهای من که نمیدانم کجاست کم است!
شاید حسی در قلبم
یا فکری در سرم
یا شوری در دلم
یا غوغایی در روزهایم،
چیزی کم است.
مثل...
حسی در خلا یا معلق بودن در روزگار!
بی او همه چیز کم است
و من دیگر کم آورده ام.



٤٨-ایمان

این قصه سرشار از واژه های کشف  نشده و حس های لمس نکردنیست،
 روزهای بارانی و 
عطر تو،
که از دوردستها مه را می شکست و دستهایم را پیدا می کرد!
پیدا شدن مثل فتح آن قله ای که از پشت پنجره به من زل زده ، هیجان دارد!
و گم شدن مثل محو شدن در آغوش او غریب و ترسناک شده!
دلم می خواهد همه پاییز را لگد کنیم و این اضطراب را پایان دهیم،
تو می توانی،
ایمان دارم به بودنت.


٤٧-مرغ مینا

من قدمهای کبود دل تبدار توام

من صدای نفس خسته و بی جان توام

با من از صبح بگو، از افق نور بگو،

که من امروز همه جا گشتم ،

و با غیر برفتم،

عشق بیگانه گزیدم...

آه...

.

.

.

جز تو من مهر ندیدم

جز تو من هیچ ندیدم.

تا صبا با شب و مهتاب، گشتم

و دیدم 

که هنوز مرغ مینای قفس های توام...



٤٦-غرق تو

غرق میشوم

عاقبت

روزی

در شامگاهی که فردا را دیگر نمیبیند،

من غرق میشوم.

در هجوم افکار منبسط شده ای که ترکهای قلبم را بزرگتر کرده و اشکی که در شوره زار کویری خشک میشود. 

عاقبت غرق میشوم ،

در دریای شعرهایی که گفتم  و هرگز ننوشتم...



45-آذر ٩٤

به آذر که رسیدی قدمهایت را آهسته کن،

نفسهایت را بشمار و پک های عمیقی به پاییز بزن.

به آذر که میرسی روزها را عاشقانه و تبدار ورق بزن، که عنقریب وقت چله نشینی زمستان میرسد.

از نیمه پاییز که گذشتی و خش خش برگهای خسته را زیر پا حس کردی، پنجره را کمی باز کن و آوای شورانگیز آذر را با خود زمزمه کن.

شاید کسی در این آذر عاشق شده باشد، یا شاید وقت جدایی پروانه ای بود، یا شاید آن دور تر ها، چند روز آن طرف تر، کسی در جایی از روزها متولد شده باشد.

به آذر که میرسی، چمدانت را ببند و در را نیمه باز بگذار. شاید کسی دستهایت را گرفت و دور گردنت شال بنفش انداخت و روی سرت چتری گرفت و تا یلدای پریشان بدرقه ات کرد.



٤٤-خواب تو

هنوز هم در خوابهای من موهایت یکدست سیاه است.

هنوز هم پیراهن آبی میپوشی

و یقه ات را صاف میکنی.

روبروی آینه نشسته ای و مرا با مهربانی نگاه میکنی.

هنوز هم حرف نمیزنی اما از نگاهت میدانم که از سفیدی موهایم تعجب میکنی!

هنوز هم زلفت را بالا میدهی و جوانیت را به رخم میکشی.

پشت آینه نشسته ام و مات توام.

تو منی، آینه ام، مهتابم...

بند کفش هایت را میبندی،

بلند میشوی

کتت را بر میداری

میتکانی اش...

و بوی عطرت همه مشام عاشقم را در هم میدرد!

و برای منی که امروز گرانترین عطرم را برای شب نشینی با تو زده ام،

عطر تو گیرا ترین بوی ناب جهان میشود...

بیدار شده ام و نمیدانم که خواب بود یا بیداری، 

نمیدانم هنوز موهایت سیاه است یا سفید

نمیدانم پیراهنت چه رنگیست،

نمیدانم هنوز کت میپوشی یا نه!

بیدار شده ام و فقط این را خوب میدانم

که هنوز دوستت دارم،

و بوی تو تا ابد بر عطرهای من غالب است...



43-سخاوت باد

شراره های این عصیان بی رحم و چموش همه چیز را در هم میدرد

تا من هم ، سخاوت دستانم را از باد دریغ کنم!

باد...

وزشی دل ربا!

همان که سست آمد

سرد آمد

پریشان آمد.

و چونان پرنده ای بی تابیش را به رخم کشید.

موهایم را در هم درید

شیدا شدم،

افسون شدم

شاعر شدم

آنگاه-

مغرور شد

و رفت...

چون باور کردم!

من دلیل نخواسته ، باور کردم!

و اینچنین قضاوت شدم 

وقتی تارو پود باورهایم به باد بی سخاوت سپرده شد.