ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

٦٢-جنگجو

جنگجو!

اینجا سواری خسته خنجر تنهاییش را بر دوش میکشد 

و بی رکاب

 در سراب چشمهای تو 

اشک میریزد تا در کویر دلت سیراب شود،

دوران جنگ گذشته

کمی از آشتی بگو...



٦١-شعر و شعف

بی تو مهتاب و شب و قشقرقه آینه ها

بی تو شعر و شعف و مژده ی این پنجره ها،

گیسهایم با حریر لمس تو بافته شد

وقت رفتن دلم از عطر تو صد خاطره شد،

مهربانم جان من را چون شقایق عمر نیست

بیشتر با من باش، فرصت جبران بیش نیست.



٦٠-زن پاییزی

سالهای زیادی از زندگیم گذشت تا صبحی در نیمه آذر فهمیدم پاییز یک زن است!

زنی در شمایلی اغواکننده، با موهای رنگ شده و تک رنگهایی قرمز و طلایی، پاشیده شده بر حریر بلند گیسویش.

افسونگر لعنتی، که همه عاشقانه دوستش دارند.

پاییز زنیست که در آخر فصل، او را به عقد پیرمردی زمستانی و سرد در می آوردند و در یلدایی طولانی به چله نشینی این نکاح مینگرند.

پاییز زنیست که در بهار وقتی همه سر سفره تحویل، دعای حول حالنا را میخوانند حالش بهم میخورد و میفهمد آبستن همه میوه های تابستانی شده.

پاییز مادر رنج هاست، رنج نبودن کودکانش در خزان...

زنی که شاهد خشک شدن، پوسیدن و گندیدن همه فرزندان بر شاخ و برگش می باشد.

زنی رنجور که سیگار میکشد و افتادن نوادگانش را زیر پا، هر ساله شاهد است.

زنی که گاهی دستهایش میلرزد، سرش گیج میرود، سیگارش زمین می افتد و پیکر خشکش را به آتش و آذر میسپارد...

پاییز... آن زن افسونگر لعنتی که همه را عاشق کرده، و گیسوی هزار رنگش را زیر پای عابران عاشق پهن میکند تا صدای خش خش حریر مویش را بشنود...

و باز پاییز، زن بی رمق فصل ها، در چله ای سرد به چشمهایش سرمه میکشد تا به عقد زمستانی دیگر درآید...



٥٩-شاخه امید

جدال من با سرنوشت تا سالخوردگی معجزه ای در راه ادامه دار است.
جنگی بی پایان، تهی از پیروزی، خالی از منی که مرا به فتح آسمان برساند.
ساعتی درنگ بر کنار روزمرگی های اطلسی و چشیدن بوی دلدادگی نسترن ها مرا به فکر میبرد. 
فکر کودکی که زاده نشد.
فکر لمس شاخه های امید در میان بی پروایی رویاها...
کمی به روزهایم زمان بده من در تپش های آرزو جا مانده ام. 

  

٥٨-موهای خیس

همچون عقلی رو به زوال
در متن مسخرگی روزگار
در چینش گلی تازه روییده،
دستهایم را به هم میپیچم 
موهایم را در برهوت دریا خیس میکنم،
و تا افق هایی که نباید
با آسمان بدرود می گویم.

من از قعر جهان متولد میشوم
از عمق روزهای سر به مهر آفرینش... 

 

٥٧-لامسه افکار

عشقی رو به ویرانی

در ابدیتی نا تمام

رو به تاریکی و بی مهتاب

خالی از تمایلات قلب

و لامسه تبدار

 با طنین موج افکار ناپسند

در من متولد میشود


صد ساله می شوم اکنون، 

و میرا ترین سنگ زمان را در دلم جا میدهم.

 


56-اقاقی و نرگس

در رون من تاریکست
ظلماتی که آنسوی آن سیاهیه رو به مطلق بی آفتابیست که نمیدانم چیست
من مجاب شده ام که پیوند اقاقی با خاک روزی تمام می شود.
من مجاب شده ام که گلی جز نرگس را دوست بدارم
در آن سوی دره های فتح نشده ی روزگار بد ، تاریکیست...
وقتی باور عاشقانه هایی آرام به زوال و نیستی میرسد همه ی روزها تاریک میشود. 
 

55-روزهای رفته

برایم از زندگی بگو 
از ماه بگو
ماه من،
همان که با هم به رخش زل میزدیم و طرح لبخند یکدیگر را خواب میدیدیم.
برایم از خودت بگو
روزهای رفته ی جوانی
و سالهای مانده تا دیدار در دنیای دیگر... 
 

٥٤-حال و هوا

حال من 

حال آنیست

که در حول و هوای فکر کسی،

پرسه میزند

و همه ی لحظه های حالش 

بر این احوال گذشت

که...

اگر یادش از این حوالی گذشت

حلالش نمیکنم!



٥٣-تولد ٩٤

امروز روز من است.

به امروز که رسیدی مهربانیت را بیشتر کن

و روزها را با نفسهایت بشمار...

نه روز از نه ماه سال که گذشتی، 

در اوایل آذری سرد،

 سی و سه سال از مرا جایی امن بگذار و به سی و چهارمین سال زندگیم قدم بگذار.

امروز روز من است. 

تولد یک پروانه....

یک روز از همه روزهای پر دغدغه سال که بیخیال یک جا مینشینم

و شمع روی کیکم را فوت میکنم

و آرزوهایم را میشمرم...