بسان نرم تنی
استخوانهایم را زیر چرخ روزگار درهم کوبیدم!
و اینک ، بی هراس از شکسته شدن،
آسوده و خموده مینشینم
و چایم را نرم نرم در گلو فرو میبرم.
حوصله ام از روزگار سر رفته بود که تو آمدی،
تو هم حوصله بازی نداشتی و زود رفتی...
بی رقیب مانده ام.
یک دست را برده ام-
یک دست هم به خودم باخته ام!
عبور کن...
از من عبور کن...
از این بسامد تکرار های بی واسطه،
که-
موج التهاب نیامدنت را بر پیکرم آشوب میکند،
لحظه ای عبور کن!
تا نبض زندگی بر کالبد بی جانم جریان یابد
و بعد تا ابد گذر کن...
ای عابر فراری روزهای اتهام.
لبخندت رازیست
افسونگر بی پرواییست،
دستهایت پلیست
جاده ای رو به غروبیست،
دستها و لبخندت
مسیر مه آلود مهتابیست...
و
همه جا، جای تو خالیست!
پنجره را باز کن.
بداهه های من سوار بر حریر مخملی قاصدکی عزم خانه دلت را کرده،
افسون عشقی بی همتا که بر هوای شهرم میچرخد
و عاقبت خانه ات را می یابد...
ماهی کوچک من به قلاب ماهیگیری افتاد که توان بیرون کشیدنش از آب را نداشت!
بیچاره ماهی،
لبهایش تا ابد از زخم قلاب میسوزد...
مهر نامهربان رفت
و
آبان سرگردان آمد...
هوا گرگ و میش شده،
اما امشب آبان با غرور
در میانه فصل خودنمایی میکند.
چه قمر در عقربی می شود
وقتی رنگی جز پاییز نباشد...