هنوز هم در خوابهای من موهایت یکدست سیاه است.
هنوز هم پیراهن آبی میپوشی
و یقه ات را صاف میکنی.
روبروی آینه نشسته ای و مرا با مهربانی نگاه میکنی.
هنوز هم حرف نمیزنی اما از نگاهت میدانم که از سفیدی موهایم تعجب میکنی!
هنوز هم زلفت را بالا میدهی و جوانیت را به رخم میکشی.
پشت آینه نشسته ام و مات توام.
تو منی، آینه ام، مهتابم...
بند کفش هایت را میبندی،
بلند میشوی
کتت را بر میداری
میتکانی اش...
و بوی عطرت همه مشام عاشقم را در هم میدرد!
و برای منی که امروز گرانترین عطرم را برای شب نشینی با تو زده ام،
عطر تو گیرا ترین بوی ناب جهان میشود...
بیدار شده ام و نمیدانم که خواب بود یا بیداری،
نمیدانم هنوز موهایت سیاه است یا سفید
نمیدانم پیراهنت چه رنگیست،
نمیدانم هنوز کت میپوشی یا نه!
بیدار شده ام و فقط این را خوب میدانم
که هنوز دوستت دارم،
و بوی تو تا ابد بر عطرهای من غالب است...
شراره های این عصیان بی رحم و چموش همه چیز را در هم میدرد
تا من هم ، سخاوت دستانم را از باد دریغ کنم!
باد...
وزشی دل ربا!
همان که سست آمد
سرد آمد
پریشان آمد.
و چونان پرنده ای بی تابیش را به رخم کشید.
موهایم را در هم درید
شیدا شدم،
افسون شدم
شاعر شدم
آنگاه-
مغرور شد
و رفت...
چون باور کردم!
من دلیل نخواسته ، باور کردم!
و اینچنین قضاوت شدم
وقتی تارو پود باورهایم به باد بی سخاوت سپرده شد.
گوشهایت را که تیز کنی
صدای شکستن قلبم
و خورد شدن استخوانهایم را میشنوی،
چشمهایت را که به آنسوترها بدوزی
رفتن روحم را خواهی دید.
لمسم که کنی
حس میکنی کالبدی خالیم
که دزد همه چیزش را برده...
اقلیمایی که مرا به رستاخیز تنم میکشد
اوهام نیست
اعجاز نیست،
طواف است.
هجرتی به قله ای چون قاف است.
مجنونی در راه
جنونی در ماه
و فردایی در خواب
حسی که مرا به معجزتی در راه میکشاند
پندار من از تویی چون اقاقی های شکفته در پاییز رنگ به رنگ...
هیچ میدانی چقدر از ماه گذشت
چقدر از آن شب یلدای تباهی گذشت،
با خودت خلوت مهتاب کن
و بشمر از روز جدایی چند دیروز گذشت.
روزها همه تکرار نفسهای تو است،
به خیال نگرانم بنشین
و به لبخند بگو زود گذشت...
چرب زبانی نکن ای عشق جگر سوز
که از ایام جوانی و سبکساری من بیش گذشت...