شناورم!
تکه ای از قایقی شکسته
که از نبرد طوفان و موج به جا مانده.
شاید غریقی به من تکیه کند
یا شاید تا ابد بیهوده شناور بمانم...
ماندگار باش بر خاطرم!
همچون کتیبه ای استوار بر دیوار تنهایی دلم...
و پیش از آنکه بر سرم آوار شود،
همچون آن پیچک دست پرورده مادرم
بر افکار مشوشم بپیچ و بتاب و عاشقانه حریر احساسم را سبز کن.
این قصه ی بی پایان ناتمام مانده،
همانی که بی مقدمه شروع شد،
همانی که مرا از خواب پریها بیرون کشید و به دنیای دیگری برد!
و همچون مکاشفه ای نا ممکن در شریان های من جاری شد و فشارم را تا مرز طوفانی حادثه بالا برد، حادثه ای که مرا تا انزوا به جایی که نمی دانم کجاست و حتی نامش چیست کشاند!
اتفاقی که تنها یک بار ممکن می شود اما تمام نمی شود!
و تمام من نا تمام مانده در این پرواز بی بال و پر...
تو یک تکه از قلب نیلوفری
تو آفتاب و مهتاب و افسونگری
مرا با تو هیچ تردیدی نبود
امان از دل نازک لعنتی...
بیا و موهایم را شانه کن
و پیش از آنکه تا ته کوتاهشان کنم برایم بباف.
گلهای بهار نارنج را قبل از میوه دادن بچین و میان دلهره های گیسو یم سنجاق کن.
بیا و مخمل پیراهنت را سوار بر حریر دل انگیز رویاهایم بدوز و تنم را به رخت تازه ای از رنگ های پاییز آذین کن.
بیا و پاپوش امنی شو برای پاهای رنجورم که زخم هایش از دویدن هایم آماس کرده اند.
بیا و به وسعت همه سالهای باقی مانده عمرم ، دستهایت را باز کن...
بیا و با شکوه در قلبم بنشین و با غرور قلبم را بگیر و با وضو دستم را لمس کن.
و این شام آخر پاییزی را به وسعت همه دلتنگی هایم ،
و به عمق وسواس های عاشقانه ام به صبحی در بهار برسان.
آنسوترها...
همان جا که عطر بهار نارنج ها هوای شهرم را وسوسه کرده اند.
بی رحمی روزگار از خودم متولد شد!
همان روزی که به جان دادن ماهی سفید بر ساحل آرزو خیره شدم،
انتخابش کردم،
و با رقص گدازه های روغن بر تن پولکی آن مظلوم،
هی آب دهان را با ولع فرو بردم و سفره ام را رنگین تر کردم.
ضرب العجلم برای آغاز عشقی دوباره را شروع کرده ام،
حسم به تو را که تا ابد ضرب میکنم و در مساحت قلبم جا میدهم-
مساوی من میشود با فردا و باز یاد تو!
میبینی برای عاشقی دوباره چیزی نمیماند...