تو، نشانه ها را دنبال کن
تا به من برسی.
من که نشانت را گرفتم
و به این کوچه بن بست رسیدم...
آن دوردستها
آن دوردستهایی که دماوند هنوز عاشقانه ایستاده
سرود برف مرثیه خوانی میکند،
بالای آن کوه
آن قله
پیراهن سیاه عزا پوش شب را از پیکر تنومندش بر کنده
و سفیدی عشق را بر اندام مخملیش رونمایی کرده...
آن دور دستها برف میاید
و این جا
این نزدیکی ها،
من موهای سفیدم را
که بلندیش از بالای آن کوه عاشق تا این زمین خاکی رسیده
در هم میبافم
تا جامانده ی تارهای سیاهش نمایان نباشد...
مردم از ابر و باد میگویند
بی آنکه بدانند تو باد آورده نبودی!
مردم از داد و بیداد روزگار میگویند
بی آنکه بدانند تو روزی آرام زندگی بودی.
مردم از تو میگویند
و نمیدانند تو ابری ترین داد دل آرام من بودی...
موهایم مرا دار میزنند،
عاقبت
روزی
سالی...
کاش باران ببارد
میخواهم از ایوان خانه خودم را آویزان کنم،
تا گیسهایم
به هوای تو خشک شوند!
آفتاب که برود میدانم دیگر نمیایی
شاید عطر تو را از بینشان کوتاه کردم...
هنوز هم پای کسی در میان است،
تو، پا درمیانی کن
تا پایش از شعرهایم کوتاه شود
من، این پای لنگه شاعری را، نمیخواهم.
من عبورم
من هبوطم
من در این شهر در طواف زلف توام
همه جانم و بازدم گرم نفس های توام
من توام
یا تو منی
من بهای غم شبهای توام
با تو من هیچ ندارم
بی تو من هیچ نخواهم
من حضورم
من عبورم
بی تو من سایه ی سردی گذشته از غروبم
تا سحر راه دراز است
من هنوز تا به سحر
چشم به راه دل تبدار توام
اعجاز نبود
دست سنگین سرنوشت بود
که بر پیکر بی جان من انگشت فاتحه میزد
در لحظه ای که گمان میکردم تو مرا فتح کرده ای
و من اقلیمای مو خرمایی مهتابی پوست تو شدم،
همه چیز آوار شد
و اعجاز تنها در داستان ابراهیمی آمد که آتش عاشق ترش کرد...
همه چیز در یک عصر جمعه پاییزی کهنه و مندرس تر از آنی که میپنداشتم شد،
و تو دیگر نه فاتح من بودی و نه من دیگر آن زن عاشق عصر یکشنبه...
آه از رنج گذر زمان...
من ته مانده ی سنت و غیرتم
جا مانده از قطار عاطفه،
من عصیان زده ی عشق و هوسم
در شهری طاعون زده که مردمش
روح و تن را فراموش کرده اند...