حجم سنگینی از من
در سبکی نگاه تو شناور است،
کمی سر سنگین باش با من
میخواهم طول غرور بی نهایتت را شنا کنم.
عیار عشق تو
با
عیار برق چشمهایت یکی نیست!
این را
از خیسی کف دستت
و
لمس نامهربان پوستت فهمیدم.
در من ذراتی آکنده به بی میلی
و بی خیالی
و شاید بی رغبتی فرو نشسته،
ذراتی که هر آن مرا از هم میدرد
و من همچون کهکشانی هزار پاره می شوم
تو، نشانه ها را دنبال کن
تا به من برسی.
من که نشانت را گرفتم
و به این کوچه بن بست رسیدم...
موهایم مرا دار میزنند،
عاقبت
روزی
سالی...
کاش باران ببارد
میخواهم از ایوان خانه خودم را آویزان کنم،
تا گیسهایم
به هوای تو خشک شوند!
آفتاب که برود میدانم دیگر نمیایی
شاید عطر تو را از بینشان کوتاه کردم...
هنوز هم پای کسی در میان است،
تو، پا درمیانی کن
تا پایش از شعرهایم کوتاه شود
من، این پای لنگه شاعری را، نمیخواهم.
من ته مانده ی سنت و غیرتم
جا مانده از قطار عاطفه،
من عصیان زده ی عشق و هوسم
در شهری طاعون زده که مردمش
روح و تن را فراموش کرده اند...
پخته ام کن به عشق...
من آش پشت پای او را
جا نیفتاده پخته ام.
میدانم آش دهن سوزی نمیشود
میدانم که به خاطرش برنمیگردد!
پخته ام کن به عشق
ای روزگار...
من با کاسه ای خالی پشت پای او مینشینم.
خوابت هم با من جدال میکند
وقتی که تا بوسیدنت یک نفس مانده،
هی پلک چپم میپرد و نهیب میزند
که آفتاب ، پشت چشمم منتظر مانده.