چشمایش همچون دو گیلاس
درشت
سرخ روی
معلقی
آویزان بر
شاخه ی
درختی خزان زده بود
که من،
بی خبر از
کرمی که در دلش میروید
تمام پاییز
را به پایش آب ریختم...
دل خسته ی سوته دل این شهر غریب
دلشکسته و سوت زنان
سمت قطاری میرود که صدای آمدنش
از فریاد رفتن او بلند تر است...
تو بذر آفتاب گردانی
همان که با شوق در دلم کاشتم
و با دیدگانم آب دادمش.
همان که قد کشیدی و از قامت من بلند تر شدی.
اما تو مرا ماه میبینی و از من رو بر میگردانی
و او را آفتاب میبینی و به رویش لبخند میزنی!
سبز باش ای گل آفتاب گردان رو برگردان من...
بیچاره دارکوب.
بر درختی میکوبد
که از عشق او سبز شده
بیهوده نکوب،
کسی پای این درخت خشک نمانده...
کوچ کن،
اینجا شهر بی عشقیست
که مرغ عشق ها را اسیر دلدادگی قفس میکنند.
کوچ کن
و فردا شد
دیگر عاشق نشو!
ساعت مهربانی را صفر کن
و صدای ثانیه ها را با نبض دلت خاموش کن
اینجا عشایری باران زده از شهر ویران عاشقی آمده اند.
سکوت کن،
به احترام پرواز
که اینجا همه پرنده ها فصل عشق را کوچ کرده اند.
دردی خسته بر تنم میپیچد
وقتی آسمان را به زمین بافتم
تا عمری در حصار خود پنهان شوم
و ناگاه پرده ها دریده شد و من،
عریان و بی پناه آغوشی ناشناخته را حس کردم!
چشمهایت زنجریه ی دلدادگیم را قلاب میکند
و مرا به چینی نازک احساس تو بند میزند.
در بندم...
و تورا در حصار تنم محصور میکنم.
قلاب مهربانیت را پایین تر بیاور
اینجا قعر روزگار است!
بیا زنجیره ی این عشق دوار باش.
حماقت های عاشقانه هر انسانی
جزر و مد دریای چشمهاییست
که دیگر نمک ندارد!
سر بکش این گوارای دل آزار را...