ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

٦٠-زن پاییزی

سالهای زیادی از زندگیم گذشت تا صبحی در نیمه آذر فهمیدم پاییز یک زن است!

زنی در شمایلی اغواکننده، با موهای رنگ شده و تک رنگهایی قرمز و طلایی، پاشیده شده بر حریر بلند گیسویش.

افسونگر لعنتی، که همه عاشقانه دوستش دارند.

پاییز زنیست که در آخر فصل، او را به عقد پیرمردی زمستانی و سرد در می آوردند و در یلدایی طولانی به چله نشینی این نکاح مینگرند.

پاییز زنیست که در بهار وقتی همه سر سفره تحویل، دعای حول حالنا را میخوانند حالش بهم میخورد و میفهمد آبستن همه میوه های تابستانی شده.

پاییز مادر رنج هاست، رنج نبودن کودکانش در خزان...

زنی که شاهد خشک شدن، پوسیدن و گندیدن همه فرزندان بر شاخ و برگش می باشد.

زنی رنجور که سیگار میکشد و افتادن نوادگانش را زیر پا، هر ساله شاهد است.

زنی که گاهی دستهایش میلرزد، سرش گیج میرود، سیگارش زمین می افتد و پیکر خشکش را به آتش و آذر میسپارد...

پاییز... آن زن افسونگر لعنتی که همه را عاشق کرده، و گیسوی هزار رنگش را زیر پای عابران عاشق پهن میکند تا صدای خش خش حریر مویش را بشنود...

و باز پاییز، زن بی رمق فصل ها، در چله ای سرد به چشمهایش سرمه میکشد تا به عقد زمستانی دیگر درآید...



٥٩-شاخه امید

جدال من با سرنوشت تا سالخوردگی معجزه ای در راه ادامه دار است.
جنگی بی پایان، تهی از پیروزی، خالی از منی که مرا به فتح آسمان برساند.
ساعتی درنگ بر کنار روزمرگی های اطلسی و چشیدن بوی دلدادگی نسترن ها مرا به فکر میبرد. 
فکر کودکی که زاده نشد.
فکر لمس شاخه های امید در میان بی پروایی رویاها...
کمی به روزهایم زمان بده من در تپش های آرزو جا مانده ام. 

  

56-اقاقی و نرگس

در رون من تاریکست
ظلماتی که آنسوی آن سیاهیه رو به مطلق بی آفتابیست که نمیدانم چیست
من مجاب شده ام که پیوند اقاقی با خاک روزی تمام می شود.
من مجاب شده ام که گلی جز نرگس را دوست بدارم
در آن سوی دره های فتح نشده ی روزگار بد ، تاریکیست...
وقتی باور عاشقانه هایی آرام به زوال و نیستی میرسد همه ی روزها تاریک میشود. 
 

55-روزهای رفته

برایم از زندگی بگو 
از ماه بگو
ماه من،
همان که با هم به رخش زل میزدیم و طرح لبخند یکدیگر را خواب میدیدیم.
برایم از خودت بگو
روزهای رفته ی جوانی
و سالهای مانده تا دیدار در دنیای دیگر... 
 

٥٣-تولد ٩٤

امروز روز من است.

به امروز که رسیدی مهربانیت را بیشتر کن

و روزها را با نفسهایت بشمار...

نه روز از نه ماه سال که گذشتی، 

در اوایل آذری سرد،

 سی و سه سال از مرا جایی امن بگذار و به سی و چهارمین سال زندگیم قدم بگذار.

امروز روز من است. 

تولد یک پروانه....

یک روز از همه روزهای پر دغدغه سال که بیخیال یک جا مینشینم

و شمع روی کیکم را فوت میکنم

و آرزوهایم را میشمرم...



٤٨-ایمان

این قصه سرشار از واژه های کشف  نشده و حس های لمس نکردنیست،
 روزهای بارانی و 
عطر تو،
که از دوردستها مه را می شکست و دستهایم را پیدا می کرد!
پیدا شدن مثل فتح آن قله ای که از پشت پنجره به من زل زده ، هیجان دارد!
و گم شدن مثل محو شدن در آغوش او غریب و ترسناک شده!
دلم می خواهد همه پاییز را لگد کنیم و این اضطراب را پایان دهیم،
تو می توانی،
ایمان دارم به بودنت.


45-آذر ٩٤

به آذر که رسیدی قدمهایت را آهسته کن،

نفسهایت را بشمار و پک های عمیقی به پاییز بزن.

به آذر که میرسی روزها را عاشقانه و تبدار ورق بزن، که عنقریب وقت چله نشینی زمستان میرسد.

از نیمه پاییز که گذشتی و خش خش برگهای خسته را زیر پا حس کردی، پنجره را کمی باز کن و آوای شورانگیز آذر را با خود زمزمه کن.

شاید کسی در این آذر عاشق شده باشد، یا شاید وقت جدایی پروانه ای بود، یا شاید آن دور تر ها، چند روز آن طرف تر، کسی در جایی از روزها متولد شده باشد.

به آذر که میرسی، چمدانت را ببند و در را نیمه باز بگذار. شاید کسی دستهایت را گرفت و دور گردنت شال بنفش انداخت و روی سرت چتری گرفت و تا یلدای پریشان بدرقه ات کرد.



٤٤-خواب تو

هنوز هم در خوابهای من موهایت یکدست سیاه است.

هنوز هم پیراهن آبی میپوشی

و یقه ات را صاف میکنی.

روبروی آینه نشسته ای و مرا با مهربانی نگاه میکنی.

هنوز هم حرف نمیزنی اما از نگاهت میدانم که از سفیدی موهایم تعجب میکنی!

هنوز هم زلفت را بالا میدهی و جوانیت را به رخم میکشی.

پشت آینه نشسته ام و مات توام.

تو منی، آینه ام، مهتابم...

بند کفش هایت را میبندی،

بلند میشوی

کتت را بر میداری

میتکانی اش...

و بوی عطرت همه مشام عاشقم را در هم میدرد!

و برای منی که امروز گرانترین عطرم را برای شب نشینی با تو زده ام،

عطر تو گیرا ترین بوی ناب جهان میشود...

بیدار شده ام و نمیدانم که خواب بود یا بیداری، 

نمیدانم هنوز موهایت سیاه است یا سفید

نمیدانم پیراهنت چه رنگیست،

نمیدانم هنوز کت میپوشی یا نه!

بیدار شده ام و فقط این را خوب میدانم

که هنوز دوستت دارم،

و بوی تو تا ابد بر عطرهای من غالب است...



43-سخاوت باد

شراره های این عصیان بی رحم و چموش همه چیز را در هم میدرد

تا من هم ، سخاوت دستانم را از باد دریغ کنم!

باد...

وزشی دل ربا!

همان که سست آمد

سرد آمد

پریشان آمد.

و چونان پرنده ای بی تابیش را به رخم کشید.

موهایم را در هم درید

شیدا شدم،

افسون شدم

شاعر شدم

آنگاه-

مغرور شد

و رفت...

چون باور کردم!

من دلیل نخواسته ، باور کردم!

و اینچنین قضاوت شدم 

وقتی تارو پود باورهایم به باد بی سخاوت سپرده شد.



42-چشم بر ماه

خنده هایش آنقدر پر رنگ بود که نیلگونی آسمان را در هم میدرید و همچون روانی سر به هوایی دستهایش را گره میزد و میرفت،
میرفت و من از دور دستهایی که صدایم را تنها قعر جهان لمس میکرد اندوهم را به رقص مهتاب میکشاندم،
همان مهتابی که شبها می تابید و ما به آن زل میزدیم...
زل میزدیم!
هه................

چه ساده می پنداشتم چشمهایش بر ماه مانده تا مرا پیدا کند.
هنوز آوای آن روز را خوب میشنوم، 
وقتی که خنده هایش آسمان را شکافت و من از قعر جهان فریادهایم به گوشش نرسید.