ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

٨٦-شهر غبار گرفته ام

شهر من نفس بکش،

شهر در خود فرو رفته و مغموم من

شهر غمگین و سیه روی من،

مرا ببخش .

مرا ببخش که در غبار رویت سهمی داشتم.

من فرزند ناخلف این شهر عصیان و افسونم که روزگار قلبم را ترک داد

و اینچنین شد که

از شیار دلم غبار خاطر محزونم نشت کرد 

و قطره قطره بر هوای شهرم  سنگینی نفسم را بر جا گذاشت.

شهر من ، 

مرا ببخش، 

دلم سیاه بود و دلت را محزون کردم.

مرا ببخش ای مادر آسمان، 

و به رسم یادگار ریه هایم را از من هدیه بگیر.

گرچه دلم سیاه شده،

اما ریه هایم همیشه نفسهای عاشقی کشیده

و هوای خاطر یار از تارو پودش گذشته!

گرچه دیگر عشقی نیست 

تا یادش را دم به دم نفس کشم.

بیا و این را ببر. 

شهر من ،

از ریه های سفیدم پک های عمیق بگیر 

و نفس بکش. 

زندگی در تو تا ابد جاری...



٨٥-وقت رفتن

به زودی میروم-

قبل از آنکه آفتاب پشت پنجره به چشمهایت بتابد

و بیدارت کند،

به زودی میروم-

زودتر از آنکه فرصت شود دوست داشتنی ترین شعرم را برایت بخوانم.

فرصت کم است

فرصت برای همه چیز کم است،

و من باید بروم...

زودتر از آنکه وقت کنم زیباترین پیراهنم را بردارم

 و کفشهای صورتیم را در چمدان بگذارم!

باید بروم و خوشحالم که دفتر شعری ندارم که نگران جا گذاشتنش بشوم.

خوشحالم که تو را دیگر ندارم ،

تا بخواهم سرپایی و با هزاراشک و حسرت از چشمهایت خداحافظی کنم...


فقط اگر روزی از کوچه ام گذشتی بدان باید میرفتم.

در زندگی هر کسی بایدهایی هست که جنسش معلوم نیست،

دلیلش معلوم نیست،

آخرش معلوم نیست.

اما زندگی بی رحم است و باید روزی با عجله و بی خداحافظی بروی....



٨٤-مردم غریبه

شهر من شلوغ است.

پر از هیاهوی مردمانی که همه میروند

و من در ازدحام مهربان مردمانم

گوشه ی خیابان شلوغ ایستاده ام

و از پشت شیشه بخار گرفته ماشین 

آنانی را میبینم که فقط میروند.

خوشم میاید که کسی مرا نمیبیند،

خوشم میاید که آن مرد با صدای بمش مدام میخواند:

 " از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست، گله ای نیست"

و من برای بار نمیدانم چندم به آن که گوش میکنم.

حالا میفهمم خوبست که آن قدیمها هم بی وفایی بوده و شاعرها شعرش را به خواننده ها می دانند

و آنها هم با صدای بم و خش دارشان هر روز بر احساس من خط های عمیق می کشند.


شهر من شلوغ است و من دلم میخواهد 

همین گوشه خیابان تا صبح همه را نگاه کنم!

کمی گیجم و این گیجی ناشی از مسخره ترین اتفاق توی دفتره!

خندیدم و احمقانه ترین کاری را کردم که یک مثلا خانم مهندس! زیر دوربین روی دیوار بالای سرش انجام میده!

کمی گیجم و از مسیری میرم که پر ترافیک ترین راهم باشه 

و از کنار هرکسی که رد میشم ثانیه ای زل میزنم به صورتش!

نه !

همه مردم شهر شلوغ من غریبه اند...



٨٣-محو جهان

وقتی که دنیا تصمیم بگیرد بمیرد ،

قطعا خواهد مرد!

و همه شعر های من برای زنده بودنش 

هزیانهایی شنیع میشود.

دنیای من

دنیای او

دنیای زیستن-

هیچ کدام جای تو را نمیگیرد،

وقتی جهانی تصمیم بگیرد بمیرد

و تو چشمهایت را به معجزه،

دل خوش میکنی!

دریغ که جهان به آنی در افق محو می شود...



80-شمایل الماس

دوست داشتنت را اندازه نکن

طول و عرضش را نمیخواهم،

قدمت و ماندگاریش را نمیخواهم.

من فقط از همه هیاهوهای زشت روزگار

دوست داشتن ساده تو را میخواهم،

عیارش را خودم میدانم

ارزشش را خودم میدانم...

وقتی  که دوست داشتنت گردن آویز من خواهد شد

من آن را، 

دری دست نیافتنی میدانم

در شمایل الماس،

در رکاب عشق تو...



٧٨-دی٩٤

پاییزم رفت.

مثل همه رفتنی های دوست داشتنی این فصل ها و سال ها،

رفت...

پاییز رنگارنگ زیبای یک رنگ من

 زودتر از آنکه کسی شاخه ای نرگس دستم بدهد،

دست یلدایش را گرفت و رفت.

زمستان شده،

دستهایم قبل از آنکه برف ببارد یخ زده.

باید به دی سلامی بکنم و دست مهربانی بدهم.

گل فروش کجاست!

شاید اینبار من دسته ای نرگس خریدم،

 فرصتی برای صبر نیست...



٧٤-ساعت عاشقی

دستایشان
به من،
فاصله ام را با او نهیب میزند.
فرسنگ ها راهی که تا به حال نرفته ام
و او بی من ...
آری،
این سکوت مرگبار قبل از اعدام آزادیست
این لحظه ی مردن آرزوهاییست 
که به دستهای دیگری گره زدم....

فاصله ام کی کم میشود؟
زمان را گم کردم
و ساعت عاشقی را یادم نیست!
به من فکر کن.
کمی....
در ازدحام نغمه های غم انگیز روزگار.
آنسوی مرزها...
تا دریده شدن آفتاب و مهتاب،
کمی به من فکر کن.
همین.


٧٢-شب شعر

واژه ها مرا عاشق میکنند

دلداده ای مغموم که طنین عشق از ضربان قلبش رفته 

و اغمایی میرا شعر را در روزهایش جاری میکند.

دوست داشتن و عاشقی برای زنی که از عشق میگوید 

و با شعر میخوابد ، 

حریر مخملی رویاییست که تا صبح نشده در شب شعری،

کابوس می شود.



٦٤-شعر له شده

در سرم شعرهایی زخمی و هزیانهایی طاعون زده صف کشیده اند

تا اندوه خاطرم آنها را بر چینش دیوار تنهاییم آذین کند...

امان از سنگی که بر دلم رسوب کرده

تا شعرهایم را بر هم کوبد و آواری له شده و فرتوت بر کاغذ  روحم به جای گذارد.



٦٣-ابدیت حضور

لذت چشیدن طعم یک بوسه یا پا بر آبهای نقره گون دریایی نهادن
زندگی را همچو معراجی در خطوط منحنی آفرینش زیبا میکند.
لذت لمس دستهای پدر و بوییدن آغوش مادر
ابدیت حضور عاشقانه ای را بر خاطرات حک میکند.
لذت فراموشیه عشقی از روزها رفته و نفسهای عمیق زیر آسمان حنایی کهکشان،
ریه های دود گرفته را تا انتهای خلق عشق خالی میکند.