ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

٨٨-سایبان

ای نگارم، روزگارم، ای پری

سرپناهم بودی با مهر و افسونگری

ای امیدم وقت رفتن زود میرسد،

مهربانم ،چرا سایبانم را با میبری



٨٧-عریانی

دردی خسته بر تنم میپیچد

وقتی آسمان را به زمین بافتم

تا عمری در حصار خود پنهان شوم

و ناگاه پرده ها دریده شد و من،

عریان و بی پناه آغوشی ناشناخته را حس کردم!



٨٦-شهر غبار گرفته ام

شهر من نفس بکش،

شهر در خود فرو رفته و مغموم من

شهر غمگین و سیه روی من،

مرا ببخش .

مرا ببخش که در غبار رویت سهمی داشتم.

من فرزند ناخلف این شهر عصیان و افسونم که روزگار قلبم را ترک داد

و اینچنین شد که

از شیار دلم غبار خاطر محزونم نشت کرد 

و قطره قطره بر هوای شهرم  سنگینی نفسم را بر جا گذاشت.

شهر من ، 

مرا ببخش، 

دلم سیاه بود و دلت را محزون کردم.

مرا ببخش ای مادر آسمان، 

و به رسم یادگار ریه هایم را از من هدیه بگیر.

گرچه دلم سیاه شده،

اما ریه هایم همیشه نفسهای عاشقی کشیده

و هوای خاطر یار از تارو پودش گذشته!

گرچه دیگر عشقی نیست 

تا یادش را دم به دم نفس کشم.

بیا و این را ببر. 

شهر من ،

از ریه های سفیدم پک های عمیق بگیر 

و نفس بکش. 

زندگی در تو تا ابد جاری...



٨٥-وقت رفتن

به زودی میروم-

قبل از آنکه آفتاب پشت پنجره به چشمهایت بتابد

و بیدارت کند،

به زودی میروم-

زودتر از آنکه فرصت شود دوست داشتنی ترین شعرم را برایت بخوانم.

فرصت کم است

فرصت برای همه چیز کم است،

و من باید بروم...

زودتر از آنکه وقت کنم زیباترین پیراهنم را بردارم

 و کفشهای صورتیم را در چمدان بگذارم!

باید بروم و خوشحالم که دفتر شعری ندارم که نگران جا گذاشتنش بشوم.

خوشحالم که تو را دیگر ندارم ،

تا بخواهم سرپایی و با هزاراشک و حسرت از چشمهایت خداحافظی کنم...


فقط اگر روزی از کوچه ام گذشتی بدان باید میرفتم.

در زندگی هر کسی بایدهایی هست که جنسش معلوم نیست،

دلیلش معلوم نیست،

آخرش معلوم نیست.

اما زندگی بی رحم است و باید روزی با عجله و بی خداحافظی بروی....



٨٤-مردم غریبه

شهر من شلوغ است.

پر از هیاهوی مردمانی که همه میروند

و من در ازدحام مهربان مردمانم

گوشه ی خیابان شلوغ ایستاده ام

و از پشت شیشه بخار گرفته ماشین 

آنانی را میبینم که فقط میروند.

خوشم میاید که کسی مرا نمیبیند،

خوشم میاید که آن مرد با صدای بمش مدام میخواند:

 " از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست، گله ای نیست"

و من برای بار نمیدانم چندم به آن که گوش میکنم.

حالا میفهمم خوبست که آن قدیمها هم بی وفایی بوده و شاعرها شعرش را به خواننده ها می دانند

و آنها هم با صدای بم و خش دارشان هر روز بر احساس من خط های عمیق می کشند.


شهر من شلوغ است و من دلم میخواهد 

همین گوشه خیابان تا صبح همه را نگاه کنم!

کمی گیجم و این گیجی ناشی از مسخره ترین اتفاق توی دفتره!

خندیدم و احمقانه ترین کاری را کردم که یک مثلا خانم مهندس! زیر دوربین روی دیوار بالای سرش انجام میده!

کمی گیجم و از مسیری میرم که پر ترافیک ترین راهم باشه 

و از کنار هرکسی که رد میشم ثانیه ای زل میزنم به صورتش!

نه !

همه مردم شهر شلوغ من غریبه اند...



٨٣-محو جهان

وقتی که دنیا تصمیم بگیرد بمیرد ،

قطعا خواهد مرد!

و همه شعر های من برای زنده بودنش 

هزیانهایی شنیع میشود.

دنیای من

دنیای او

دنیای زیستن-

هیچ کدام جای تو را نمیگیرد،

وقتی جهانی تصمیم بگیرد بمیرد

و تو چشمهایت را به معجزه،

دل خوش میکنی!

دریغ که جهان به آنی در افق محو می شود...



٨٢-خم

خم به ابرو نیاور

دیریست کمرم را 

روزگار خم کرده...



٨١-قلاب مهربانی

چشمهایت زنجریه ی دلدادگیم را قلاب میکند

و مرا به چینی نازک احساس تو بند میزند.

در بندم...

و تورا در حصار تنم محصور میکنم.


قلاب مهربانیت را پایین تر بیاور

اینجا قعر روزگار است!

بیا زنجیره ی این عشق دوار باش.



80-شمایل الماس

دوست داشتنت را اندازه نکن

طول و عرضش را نمیخواهم،

قدمت و ماندگاریش را نمیخواهم.

من فقط از همه هیاهوهای زشت روزگار

دوست داشتن ساده تو را میخواهم،

عیارش را خودم میدانم

ارزشش را خودم میدانم...

وقتی  که دوست داشتنت گردن آویز من خواهد شد

من آن را، 

دری دست نیافتنی میدانم

در شمایل الماس،

در رکاب عشق تو...



٧٩-دریای بی نمک

حماقت های عاشقانه هر انسانی

جزر و مد دریای چشمهاییست

که دیگر نمک ندارد!

سر بکش این گوارای دل آزار را...