تنهایی شاخ و برگ هایی دارد به بلنداس سرو
تنهایی از هر کسی دیگری را میسازد،
تنهایی ریشه هایی دارد تا عمق زمین
زمینی که مرا زمین گیر کرد
و گرفتاری هایم را تا دل آسمان شاخ و برگ داد...
چشمایش همچون دو گیلاس
درشت
سرخ روی
معلقی
آویزان بر
شاخه ی
درختی خزان زده بود
که من،
بی خبر از
کرمی که در دلش میروید
تمام پاییز
را به پایش آب ریختم...
وقتی که دنیا مرا به نام میخواند
تو چگونه داستان مرا از بر میکنی
ای خنیاگر پیر این صحرای مرده.
تو چگونه مرا میبوسی
ای فسرده بر دشت آرزو،
ای مجنون بی رقیب
ستایشگر قلب.
وقتی ساعت عاشقی میمیرد
و زمان نبض انتظار را به دیوار تنهایی من میکوبد،
تو چگونه مخمل خیالم را به طوفان زمان میسپری!
چگونه...
دل خسته ی سوته دل این شهر غریب
دلشکسته و سوت زنان
سمت قطاری میرود که صدای آمدنش
از فریاد رفتن او بلند تر است...
تو بذر آفتاب گردانی
همان که با شوق در دلم کاشتم
و با دیدگانم آب دادمش.
همان که قد کشیدی و از قامت من بلند تر شدی.
اما تو مرا ماه میبینی و از من رو بر میگردانی
و او را آفتاب میبینی و به رویش لبخند میزنی!
سبز باش ای گل آفتاب گردان رو برگردان من...
بیچاره دارکوب.
بر درختی میکوبد
که از عشق او سبز شده
بیهوده نکوب،
کسی پای این درخت خشک نمانده...
هنوز نمیدانم
که
ماندن در قفس با آن غریبه را میخواهم
یا آزادی در آسمان بدون آن یار مهربان !
زمان مدام نهیب میزند که نفس به شماره افتاده،
برای با او بودن،
برای لمس ابریشمی دستانی که گرمم میکند!
و هنوز نمیدانم
زندان من آسمان است
یا آزادیم در قفس...
کوچ کن،
اینجا شهر بی عشقیست
که مرغ عشق ها را اسیر دلدادگی قفس میکنند.
کوچ کن
و فردا شد
دیگر عاشق نشو!
ساعت مهربانی را صفر کن
و صدای ثانیه ها را با نبض دلت خاموش کن
اینجا عشایری باران زده از شهر ویران عاشقی آمده اند.
سکوت کن،
به احترام پرواز
که اینجا همه پرنده ها فصل عشق را کوچ کرده اند.